ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

روزهاي آخر 2 سالگي

از شنبه هفته قبل شروع كردم كه شيردادن بهت رو كم كنم كه خداروشكر جواب داد و فعلا فقط شبها موقع لالا شير ميخوري تا اينكه آخر اين هفته بطور كامل شير دادنت رو قطع كنم. اميدوارم واكنشت خيلي بد نباشه... از اين روزهات بگم: اين هفته پنجشنبه ناهار خونه ي زندايي جديد دعوت بوديم توي راه رفتن به مهموني توي ماشين كلي براي بابابزرگ و مامان بزرگ شيرين كاري كردي، با آهنگهاي شاد ميرقصيدي و از مامان بزرگ ميخواستي برات دست بزنه و از بابابزرگ هم ميخواستي نگات كنه كه يه اتفاق جالب هم افتاد و اون اينكه با اون لحن شيرين خودت بابابزرگ روصدا زدي : "باباشو" ازت خواستم مامان بزرگ هم بگي كه اون رو هم با همون لحن گفتي "مامان شو" و البته بهتره نگم كه توي مهموني چقدر شي...
22 دی 1392

اين روزهاي ياسمين در 23 ماهگي

2 هفته ي ديگه تولد 2 سالگيته، مدتيه كه وبلاگتو آپ نكردم، توي اين مدت اتفاقاتي افتاد كه مهمترينش مريضيت بود كه دقيقا روز تولد 23 ماهگيت (27/9/92) اسهال گرفتي همراه با تب كه باعث شد 2 بار بريم دكتر، دومين بار هم شب يلدا برديمت دكتر چون دوباره تب كردي...بعد از 10 روز بيماري خداروشكر فعلا حالت خوبه از طرفي چون وزن گيريت خوب نبود دكتر شربت مكمل رشد زينك سولفات هم برات تجويز كرد كه هرشب دارم بهت ميدم. از كارهات بگم: وقتي ميرم آشپزخونه تو هم مياي و كابينت ها و كشوهارو بررسي ميكني و همه چي رو مي ريزي بهم خصوصا ظرف سيب زميني و پياز رو كه خيلي به ريختن سير و پيازها علاقه داري ولي جالب اينه كه وقتي اونارو ريختي خودت ميري جارو و خاك انداز مياري كه م...
11 دی 1392

ياسمين عزيزم

ياسمين عزيزم مدتيه كه توي وبلاگت مطلبي نذاشتم، عكس و مطلب از تو زياده ولي فعلا اومدم چند خطي بنويسم، تا دو روز ديگه 23 ماهت تموم ميشه و ميري توي 24 ماهگي، وقتي 2 ساله شدي دو تا كار مهم هست كه بايد با كمك هم انجام بديم اولي: از شير گرفتن و دومي: از پوشك گرفتن كه اميدوارم توي هردوتاش موفق بشيم.  
25 آذر 1392

يك روز در 22ماهگي

اين هفته پنجشنبه خالجون رويا و مادرجون رفتن مشهد و تا يكشنبه برميگردن. به خالجون رويا گفتم كه دعا كنه امام رضا(ع) مارو هم بطلبه آخه ميخوايم اولين مسافرتي كه با تو ميريم سفر مشهد باشه انشاء ا... پنجشنبه و جمعه هوا باروني بود و تو باز تو خونه زندوني بودي ولي طبق معمول با خالجون حوا سرگرم بازي بودي حالا ديگه با شيرين زبونيهات خودتو بيشتر و بيشتر تودل جا ميكني، ماشاءا... چم و خم موبايل خالجون حوارو هم خوب ياد گرفتي، يجوري با انگشتاي كوچولوت رو صفحه موبايل ميزني يه ژست جدي ميگيري به خودت كه واقعا ديدنيه ... از دايره لغاتت بگم : ماست: ماست    بشي: بشين      دا: داغ       اذي...
2 آذر 1392

تعطيلات تاسوعا و عاشورا

اين چند روز تعطيلات كلا بوديم خونه بابابزرگ اينا و تو هم حسابي با خالجون اينا بازي كردي تازه حرف زدنت هم بهتر شد چندتا فعل جديد هم ياد گرفتي مثل بخواب، نيست، بخور، اين چند روز هم تو خونه كه با هم هستيم راه ميري و با خودت حرف ميزني البته ماماني كه اون شيرين زبونيهاتو متوجه نميشه آخه خارجي حرف ميزني ولي همينش هم بامزه هست. ديروز كه داشتم دستاتو ميشستم آب كمي داغ بود تو هم تا آب به دستت خورد دستتو كشيدي و گفتي "دا" بعد من گفتم "آخ داغ بود؟ببخشيد ببخشيد" تو هم بعد من تكرار كردي" بشي" يعني ببخشيد از اين مدل حرف زدنها زياد داري مثلا ديشب به چاقو ميگي "آچو"
27 آبان 1392

اين روزهاي ياسمين

اين روزها سعي ميكني از افعال بيشتر استفاده كني و هر فعلي كه من ميگم رو با زبون شيرين خودت تكرار ميكني عزيز دلم، مثلا وقتي ميگم"بريم" تو هم ميگي"بيم" يا "بده" "بخور" جالب اينه كه وقتي غذا ميخواي ميگي "بخور" تا از تلويزيون آتيش مي بيني فوت ميكني در ضمن بعضي از لغات مثل حموم رو كه نصفه ميگفتي الان ديگه كامل ميگي و البته ديگه به "گوگوش" هم نميگي "گوگو" با يه لحن خاصي ميگي "گوگوش" عروسكاتو ميذاري رو پات و براشون لالايي ميخوني و خوابشون ميكني وقتي بهت ميگم بهشون "به" (شير) بده ميچسبونيشون به تنت مثلا داري بهشون شير ميدي. وقتي ميخواي تلويزيون تماشا كني ميري رو پاهاي بابايي دراز ميكشي بعد بلند ميشي جهت تلويزيون رو به سمت خودت تغيير ميدي و بعد ...
20 آبان 1392