ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

عيد داره مياد

عيد داره مياد و همه در تب و تاب خريد عيد و خونه تكوني و سبزه هفت سين و ... هستن، خلاصه سر همه شلوغه، اين روزهاي آخر سال رو خيلي دوست دارم، وقتي همه در تكاپو و جنب و جوش هستن واقعا ديدني و قشنگه خصوصا اينكه اين دو سال اخير انگيزه ي ما براي رسيدن به سال نو و چيدن سفره ي هفت سين دوچندان شده چراكه يه موجود نازنين و معصوم به جمع ما اضافه شده و اون تويي عزيز دلم، وقتي برات خريد ميرم خيلي خيلي لذت بخشه فقط دلم ميخواد هرچي دارم و ندارم براي تو باشه و توي مهمانيهاي عيد تو مثل ستاره بدرخشي و از هر نظر كامل كامل باشي و هيچ كاستي احساس نكني از طرفي دلم براي اون خانواده هايي كه اين روزها و شبها حسرت خريد لباس نو عيد براي بچه هاشون دارن واقعا مي سوزه انشا...
11 اسفند 1392

اي بابا

ديشب قبل از خواب باز شيطنتت گل كرد ... رفتي بالاي صندلي، برق رو خاموش و روشن ميكردي كه بابايي حوصله اش سر رفت و گفت "اي بابا" بعد تو هم شروع كردي به تكرار كردن " اي بابا" البته بجاي اينكه بگي"اي ey" ميگفتي "ايي eii" بعدش بابايي هم خنده اش گرفت و تو هم از خداخواسته كه ديرتر بخوابي به كارت ادامه دادي شيطون بلا... دوشنبه مامان بزرگ از شيراز برگشت كه دايجون و زندايي هم بخاطر كاري همراه مامان بزرگ اومدن ، ما هم براي ديدن دايجون اينا شب رفتيم خونه ي بابابزرگ ، تقريبا بعد از 5 ماه دايجون رو ديدي ولي طوري ميبوسيديش و دوستش داشتي كه انگار هر هفته دايجون رو مي بيني، همون اول با ديدن دايجون اينا دنبال علي و محمد مي گشتي ولي بچه ها كه نيومده بودن، با ...
7 اسفند 1392

بدون عنوان

اون مكالمه قبل از خوابت كه گفته بودم يادته اون همچنان ادامه داره، ديشب باز هم شروع كردي به سرشماري كه كي خوابه و كي بيدار، بعد از چندبار پرسيدن و شنيدن جواب از طرف ماماني، تصميم گرفتم كه جواب ندم تا خوابت ببره ولي ديدم خودت شروع كردي به ادامه مكالمه: پيشي                 خواب جي جي              خواب باباده                  خواب ني ناي             &n...
28 بهمن 1392

بدون عنوان

اين هفته خونه ي بابابزرگ اينا كه رفتيم هنوز برفها آب نشده بود، صبح پنجشنبه هوا آفتابي و عالي بود ما هم برديمت تو حياط كه از اولين برف زندگيت عكس بندازيم، عكس العملت در مقابل ديدن برف ديدني بود، تا چند دقيقه اول مات و مبهوت فقط داشتي برفها و سفيدي زمين رو تماشا ميكردي و هرچي صدات ميزديم كه به دوربين نگاه كني ازت عكس بندازيم اصلا حواست نبود بعد از يه ربع بيست دقيقه يكم عادي شدي و شروع كردي به ورجه وورجه و بازي كه بابايي هم از شيطونيهات فيلم و عكس گرفت... راستي اين هفته بالاخره تونستي اسم خالجون رويا رو بگي وقتي بهت ميگيم بگو خالجون رويا ميگي: "ايا" به خالجون حوا هم كه قبلا ميگقتي "حبا" الان خالجون و حوا رو ادغام كردي خلاصه اش رو ...
20 بهمن 1392

سوپ آخر شب

الان يكي دو شبه كه قبل از خواب براي اين كه ديرتر بخوابي تا خاموشي مي ديم براي لالا بلند مي شي ميري سمت آشپزخونه ميگي "سوپ سوپ" البته با يه حالت خاصي ميگي سوپ انگار مي گي "سيپ" من هم ميگم نكنه گشنه ات باشه سريع بلند مي شم ميرم آشپزخونه برات سوپ گرم ميكنم، نونو (نان) هم ميگي برات بيارم كه بريزم توي سوپت ميگي : بيز بيز (يعني نون بريز) بعد سوپتو خداروشكر ميخوري ولي بعد از يك ساعت بازيگوشي و خوندن لالايي و بهانه ي اينكه ميخواي روي پاي بابايي باشي كه بخوابي و صد البته كه نميخوابي و فقط ميخواي بازي كني چون ميدوني كه بابايي باهات بازي ميكنه و خوابت نميكنه و در مرحله آخر يك اخطار جدي از طرف ماماني مياي روي پاهام كه بخوابي ... اين از ماجراي خوابيدن ش...
14 بهمن 1392