ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

بدون عنوان

1392/11/20 7:48
نویسنده : فرشته
256 بازدید
اشتراک گذاری

اين هفته خونه ي بابابزرگ اينا كه رفتيم هنوز برفها آب نشده بود، صبح پنجشنبه هوا آفتابي و عالي بود ما هم برديمت تو حياط كه از اولين برف زندگيت عكس بندازيم، عكس العملت در مقابل ديدن برف ديدني بود، تا چند دقيقه اول مات و مبهوت فقط داشتي برفها و سفيدي زمين رو تماشا ميكردي و هرچي صدات ميزديم كه به دوربين نگاه كني ازت عكس بندازيم اصلا حواست نبود بعد از يه ربع بيست دقيقه يكم عادي شدي و شروع كردي به ورجه وورجه و بازي كه بابايي هم از شيطونيهات فيلم و عكس گرفت...

راستي اين هفته بالاخره تونستي اسم خالجون رويا رو بگي وقتي بهت ميگيم بگو خالجون رويا ميگي: "ايا" به خالجون حوا هم كه قبلا ميگقتي "حبا" الان خالجون و حوا رو ادغام كردي خلاصه اش رو ميگي : "خبا" كلا دخترمون همه چي رو خلاصه ميكنه ميگه ...فداش بشم...

الان دو روزه كه پرستارت سرما خورده و نمياد، ديروز من شيفت عصر بودم و با بابا هماهنگ كردم زودتر اومد و من هم 2 ساعت مرخصي گرفتم و بعد از اومدن بابايي رفتم سركار و ساعت 7 برگشتم خونه، بعداز يه كوچولو استراحت بردمت حمام كه چشمت روز بد نبينه آب حمام سرد شد و بابايي آب گرم كرد و آورد من هم كلي حرص خوردم و اعصابم خرد شد و تا 1 ساعت تبعاتش ادامه داشت انگار خستگي اداره 100 برابر شد ولي بعدش كه كارهامو رسيدم و شام درست كردم خيالم راحت شد و تونستم يكم بشينم و باهات بازي كنم، تو هم تا ساعت 12 طول كشيد كه خوابت ببره، امروز هم بابايي مرخصي گرفت و پيشت موند، صبح وقتي داشتم ميومدم اداره تو بيدار شده بودي، فرني درست كردم و چندتا قاشق فرني بهت دادم كه اگه از گرسنگي بيدار شدي بخوري و بخوابي ولي وقتي اومدم اداره ساعت 5/8 كه بابايي زنگ زد تو هنوز نخوابيده بودي، چند دقيقه پيش بابايي زنگ زد و باهات صحبت كردم كلي پشت تلفن برام آواز خوندي و حرف زدي كه البته نصفشو خارجي صحبت كردي و ماماني سر درنياورد...    

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)