ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

 

 

ياسمين عزيزم

روز مادر بود كه فهميدم دارم مادر ميشم... وه!! كه چه حس قشنگيه حس مادر شدن و تو اين حس رو به من دادي دخترم

گل ياس من خيلي دوستت دارم

 

بهار 1400

از وقتی که کرونا شروع شد توی این وبلاگ مطلبی نذاشتم. فکر می کنم تا ماهها توی شوک این بیماری و تبعاتش بودیم و حالا کمی عادت کردیم بهش. یاسمین و آنیتا روزهای سختی رو تجربه کردند. البته من خیلی تلاش کردم که توی خونه بهشون خوش بگذره ولی خب همیشه کمبود تفریح و بازی های بیرون حس می شد. سه ماه اول یعنی از اسفند 98 تا اردیبهشت 99 دورکار بودم و توی این مدت سعی کردم با بازی، آشپزی و نقاشی و ... سر بچه ها رو گرم کنم. ما توی این مدت حتی پامون رو از آپارتمان بیرون نذاشتیم. دقیقا بعد از سه ماه رفتیم خونه مامان بزرگا و بعدش به فاصله طولانی می رفتیم. یعنی هروقت اوضاع رو قرمز اعلام می کردن ما هم رعایت می کردیم. خلاصه الان یک سال و نیم شده که شیوه زندگیمون تغ...
30 خرداد 1400

شروع زمستان

دقیقا اولین روز زمستان یعنی شب یلدا آنیتا تب کرد و فرداش بردیمش دکتر، دو هفته طول کشید تا خوب خوب بشه، یاسمین هم هر شب توی خواب سرفه و خرخر سینه داشت ولی بخاطر امتحاناتش که از 2 دی شروع شد و تا 11 دی ادامه داشت، صبر کردیم امتحاناتش تموم بشه بعد ببریمش دکتر. خلاصه این داستان سرماخوردن های به نوبت و شب بیداری های من گویا تمامی نداشت که یاسمین دقیقا یک روز قبل از تولدش یعنی روز پنجشنبه 26 دی ماه تب و لرز کرد و مجددا مریض شد. اتفاقا اونروز برای ناهار مهمان هم داشتیم. دوستم با خانواده از تهران اومده بودند. یاسمین عصر بدتر شد که با بابایی رفت دکتر و سرم زد تا کمی بهتر شد ولی اون شب تا صبح یسره سرفه کرد. فرداشب دوباره تب تا دور روز هم دکتر اجازه مد...
30 دی 1398

آذر ماه

آذر ماه با استرس شیوع ویروس آنفولانزا گذشت و من دعا می کردم که زودتر روزها بگذرند.  البته دو ماه سرد دی و بهمن هنوز پیش رو هستند که هر سال تو و آنیتا یه سرمای بد رو توی این فصل تجربه می کنید.  اواخر آذر عروسی پسرخاله مامانی بود که چند هفته آخر در تب و تاب خرید لباس برای خودم و تو و آنیتا گذشت. دقیقا یک هفته قبل از عروسی من گلودرد گرفتم و اداره نرفتم ولی دارو درمان کردم که روز عروسی مریض نشم. خلاصه 29 آذر عروسی هم برگزار شد ولی به مامانی خوش نگذشت چون فقط دنبال آنیتا بودم که اینور و اونور می رفت و شیطنت می کرد.
30 آذر 1398

از شیر گرفتن آنیتا

از یک ماه قبل شروع کردم به از شیر گرفتن آنیتا به روش تدریجی، اول یک وعده یک وعده از شیر روز رو کم کردم و هر وعده رو که حذف می کردم 2تا3 روز صبر می کردم و بعد وعده بعدی، از اداره که برمی گشتم خونه براش خوراکی می خریدم تا سرگرم بشه یا اگه هوا خوب بود با هم می رفتیم حیاط، یه روز با هم رفتیم از انباری موتور یاسمین رو آوردیم یه روز دیگه با هم رفتیم و تاب رو از انباری آوردیم و با هم بستیم تا سرگرم بشه، ولی خب خیلی سخت بود که به این زودی فراموش کنه یا سراغ شیرو نگیره که بعضی وقتها مجبور می شدم خارج از برنامه بهش شیر بدم... البته شیر شب همچنان پابرجا بود. این داستان یک ماهی طول کشید تا یکشنبه هفته قبل 19 آبان، شیر شب رو هم کاملا قطع کردم سه شب تمام ...
27 آبان 1398

آخرین تعطیلات پاییز

هفته گذشته چهارشنبه 15 آبان تعطیل بود که عملا این تعطیلی، آخرین تعطیلات تا 2 ماه و دو هفته آینده محسوب میشه، هفته اول آبان روز یکشنبه و سه شنبه تعطیل بود که من روز چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم و ما سه شنبه صبح به سمت خونه مامان بزرگ اینا حرکت کردیم تا تعطیلات چهار روزه ای رو سپری کنیم. مامان بزرگ و خاله جون اینا هم از یکم تا چهارم مسافرت بودند مشهد و ما کلی سوغاتی و خوراکی های خوشمزه هم گرفتیم. مامان بزرگ برای تو و آنیتا لباس های خوشگل خرید و خاله جون هم براتون اسباب بازی (لوازم آشپزی)، شکلات و آجیل و مامان بزرگ هم کلی خوراکی گرفت. چهارشنبه صبح بابا رفت سرکار و ما سه تا با هم رفتیم فروشگاه گردش، هوا هم عالی بود، قبلش چند تا...
19 آبان 1398

اولین جلسه با خانم معلم یاسمین

دوشنبه وقتی از مدرسه برگشتی دعوتنامه برای جلسه آوردی که زمانش روز سه شنبه ساعت 1 بود. اولین جلسه با خانم معلمت "خانم قنبری" که در مورد روش تدریس، نحوه مدیریت کلاس، انتخاب نماینده و خلاصه کلیات اینچنینی بود. از طرفی روز دوشنبه که از اداره برگشتم خونه متوجه شدم که آنیتا تب داره، بابا وقتی اومد ناهار نخورده بردیمش دکتر، تو هم مدرسه بودی. اون شب آنیتا تبش ادامه پیدا کرد و اصلا نخوابید. شکم درد هم داشت.من هم برای روز سه شنبه مرخصی گرفتم و نرفتم اداره تا پیشش باشم... از پرستارتون خواستم که قبل از ساعت 1 بیاد تا من به جلسه مدرسه ت هم برسم. وقتی اومدم مدرسه داشتی با دوستات سوک سوک بازی می کردی. متوجه من نشدی، چشم گذاشته بودی اومدم پشت سرت ...
10 مهر 1398

اولین پنجشنبه مهرماه

امروز بهت قول دادم که تا زمانیکه مدرسه میری هرسال اولین پنجشنبه مهر، ببرمتون گردش تا برات خاطره خوشی بجا بمونه... امروز اولین پنجشنبه مهر بود و خداروشکر هوا هم آفتابی و عالی، بعد صبحانه حاضر شدیم و با هم رفتیم ددر، اول رفتیم فروشگاه رفاه و یسری خرت و پرت خریدیم بعد رفتیم فضای سبز محوطه شهرداری و اونجا چندتایی عکس هم انداختیم و آخرش هم رفتیم پیتزا گرفتیم تا ببریم خونه بخوریم ، از همون مدل پیتزاهایی که تو دوست داری، به آنیتا هم حسابی خوش گذشت و بعد یک هفته توی خونه موندن هوایی عوض کرد...  پی نوشت: جمعه هم از بابا خواستی که تورو ببره قصر بادی، عصر بعد از نوشتن تکالیفت همگی با هم آماده شدیم و رفتیم پارک که اونجا هم کلی بازی کردی، آن...
4 مهر 1398

یک روز مادرانه

توی این پست میخوام از خودم بگم و یک روز کاری مامان، اولین روز ماه بود و اتفاقا اولین روز مهر، از روز قبل با سرویست هماهنگ کردم که صبح خودم میبرمت مدرسه ولی ظهر سرویس بره دنبالت، صبح زودتر از همیشه (ساعت 6) بیدار شدم تا صبحانه ت رو آماده کنم ولی آنیتا هم همزمان بیدار شد و بهم چسبید تا شیر بخوره تا 6:40 دقیقه شیر خورد و خوابید خداروشکر، بلند شدم و سریع بساط صبحانه رو آماده کردم، شیر گرم کردم، ماکارونی رو هم گذاشتم روی گاز تا گرم بشه چون از دیشب بهم گفتی که دوست داری تغذیه ماکارونی ببری، هویج هم برات شستم و گذاشتم توی کیفت، ماکارونی رو گرم کردم و اومدم بریزم توی ظرف که احساس کردم بو میده.... ترسیدم نکنه خراب شده باشه... بیدارت کردم تا بیای صبحا...
2 مهر 1398

اولین روز مدرسه

دختر نازنینم اولین روز مدرسه ات بخیر و سلامتی عزیزم، صبح با هم رفتیم مدرسه، از خونه تا مدرسه ت 5 دقیقه ای پیاده راهه و با هم قدم زنان رفتیم، هوا هم برعکس دیروز که بارون بود، آفتابی و عالی شده بود. کلی توی راه برام حرف زدی از اینکه دوستات رو می بینی و البته خیلی ذوق و شوق داشتی که ببینی کلاس دوم چه شکلیه... از دیروز خیلی ذوق و شوق داشتی که زودتر صبح بشه و بری مدرسه، عصری بابا رفت لباس فرم مدرسه ات رو از خیاطی تحویل گرفت و یکسری دفتر و مدادرنگی و پاک کن و مدادتراش و بطری آب جدید خرید. البته از سال قبل همه این وسایلو داشتی اما خب بهرحال برای شروع سال تحصیلی جدید دوست داشتیم که لوازم التحریر نو و تمیز داشته باشی... البته کیف و کفشت از سال ق...
1 مهر 1398