ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

آزمون سنجش کلاس اول

سلام یاسمین قشنگ مامان هفته پیش از مدرسه ات باهام تماس گرفتن تا برای گرفتن برگه سنجش روز سه شنبه برم اونجا، من هم برای روز سه شنبه مرخصی ساعتی گرفتم و ساعت 8 رفتم مدرسه ت، برگه سنجش رو تحویل گرفتم و برای این هفته سه شنبه 16 مرداد ساعت 8 صبح باید ببرمت برای سنجش. از مدیر مدرسه ت پرسیدم که سوالا به چه صورت هست و ایشون گفتن که چیزهایی مثل روزهای هفته، فصلها، اعضای خانواده و ... میپرسن. تو این چن روز اخیر باهات کار کردم و یسری سوال تو همین محدوده ازت میپرسیدم تا آمادگی داشته باشی. مثلا ازت پرسیدم : یاسمین خواهر مامان باهات چه نسبتی داره تو هم در جواب گفتی: میشه خالجون ایا (رویا) و خالجون حوا، برادر بابا چیت میشه؟ جواب: عمو حامد الهی مامان ...
13 مرداد 1397

بازگشت بعد از یکسال

سلام دختر نازنینم بعد از تقریبا یک سال دارم توی وبلاگت مطلب میزارم.  همیشه توی دلم بود که این وقفه، طولانی نشه ولی توی یکسال اخیر کلی اتفاقات قشنگ افتاد که قشنگترینش به دنیا اومدن خواهر کوچولوت بوده که باعث شد مامان نتونه به موقع وبلاگت رو بروز کنه.  از مهرماه امسال باید بری مدرسه و این یک تجربه جدید دیگه واست هس. پارسال بخاطر به دنیا اومدن خواهر کوچولو، دوران پیش دبستانیت رو کامل نکردی که البته خودم راضی بودم که ادامه ندی چون واقعا برات سخت بود که تا ساعت 2/5 تنها توی مدرسه بمونی آخه ساعت کلاس پیش دبستانی از 8 تا 11 بود و چون مامان اداره بود تو تا ساعت 2/5 توی مدرسه می موندی تا بیایم دنبالت و این اذیتت میکرد که بچه های دی...
23 تير 1397

کلی اتفاقات تازه

سلام دختر نازنینم از شروع سال جدید، تو هم یک تجربه جدید داشتی و اون هم ورود به پیش آمادگیه... اوایل برات سخت بود که صبح زود بیدار بشی البته هنوزم برات سخته و هر روز صبح ازم می پرسی مامان من کی تعطیل می شم...اصلا دوس نداری بهت بگن که می ری مهد، اگر بگن مهد ، می گی من مدرسه می رم.
31 ارديبهشت 1396

اولین پست سال 96

عید امسال، دایجون اینا از شیراز اومدن و تو حسابی با پسردایی هات بازی کردی خصوصا علی جون عمه  که حتی یه لحظه هم ولش نمی کردی...بعد از تعطیلات عید، بخاطر شرایط کاری بابایی، تصمیم گرفتیم که بزاریمت پیش دبستانی تا آمادگی برای مهرماه هم پیدا کنی.با یه مهد صحبت کردم و روز اول یکی دو ساعتی رفتی.چه بارون شدیدی هم بود اونروز.من از اداره خودمو رسوندم و دو ساعتی اونجا نشستم تا تو عادت کنی.چند روزی رفتی ولی این هفته چون مریض شدی نفرستادمت، البته تعطیلی سه شنبه هم کمک خوبی بود. ولی امروز از اول صبح با هم رفتیم مهد و تورو گذاشتم و خودم اومدم اداره، امروز اولین روزی هست که تا ساعت 2 باید مهد باشی...توی راه گریه ام گرفته بود.امیدوارم که خدا پشت و پناهت...
23 فروردين 1396

نرم نرمک میرسد اینک بهار

روزهای آخر سال 95 ، سالی که اصلا دوستش نداشتم... این روزها سخت مشغول خونه تکونی هستم و تو هم حوصله ت سر میره و دوست داری که باهات بازی کنم. همش بهم میگی: مامان خونه رو تکون دادی بسه دیگه فقط از خونه تکونی اون قسمتش برات مهم بود که یکسری از اسباب بازیهاتو که قائم کرده بودم پیدا کردی و کلی از دیدنشون ذوق کردی... و دوباره من میمونم و خیل اسباب بازیهات که تمام نقاط خونه پخشه ...
23 اسفند 1395

خب من مامانم!!!

دیشب موقع شام یهو خیلی بی مقدمه بهم گفتی: مامان من می خوام موهامو رنگ کنم برم پیش خاله صبا (آرایشگری که آخرین بار موهاتو کوتاه کرد) گفتم: نه بچه ها که موهاشونو رنگ نمی کنن ضرر داره، هروقت بزرگ شدی رنگ کن   گفتی: خب من بزرگ شدم گفتم: نه هر وقت خانم شدی   گفتی: خب من خانمم گفتم : نه هروقت مثل من بزرگ شدی مامان شدی گفتی: خب من مامانم گفتم: عه پس بچه ات کو؟ گفتی: توئی دیگه...یاسمین شیطونی نکن گفتم: پس تو مامان منی؟ گفتی: آره من مامان فرشته ام... خلاصه کلی تو شدی مامانم و من شدم یاسمین و باهم بازی کردیم و کلا قضیه رنگ  کردن مو رو فراموش کردی این روزا کلی حرفا و سوالای بامزه میپرسی که گاهی وقتا کلی خنده ام ...
3 اسفند 1395

بدون عنوان

همین الان کنارم توی اداره نشستی و داری پشت میزم با اسباب بازیات بازی میکنی ... دیروز هم از ساعت 10 تا آخر وقت پیشم بودی...امروز هم چون بابایی کار داشت از ساعت 10 اومدیم اداره   ...
26 بهمن 1395

بهمن ماه پنج سالگی

انتهای سال 95 یه خاطره تلخ از خودش برامون بجا گذاشت و اون هم فوت بهترین و مهربونترین داییم بود...از دست دادن عزیز خیلی سخته، انشالا سالی که پیش رو داریم برای هممون سال خوشی باشه... الهی آمین درک مردن هنوز برای یاسمینم سخته .... عزیزدل مامان برات توضیح دادم که داییم رفته پیش خدا ولی تو ازم میپرسیدی که چرا گریه می کنم و من در جواب می گفتم که چشمام آشغال رفته و تو تمام مدت سعی می کردی که با دستمال آشغال رو از چشمام در بیاری...یا وقتی بهت گفتم دایی رفته پیش خدا می گفتی: حالا که دایی خونه نیست ما چرا می ریم خونشون، به دایی می گفتی شربت می خورد حالش خوب می شد و نمی رفت پیش خدا...خلاصه نمی دونم هنوز خاطرات هفته اخیر تو ذهنت هست یا نه چون دیگه سو...
13 بهمن 1395

تولدت مبارک نازنینم

عزیز دل مامان تولدت هزاران بار مبارک... تا عمر دارم این روز رو فراموش نمیکنم عزیزترینم.... تو بهترین هدیه خدا برام هستی یاسمینم.... ...
27 دی 1395