ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

روزهاي بعد از 2 سالگي(قسمت اول)

اين آخر هفته خونه ي بابابزرگ اينا كلي شيطوني كردي، خالجون رويا براي گذروندن يه كلاسي به مدت 10 روز رفته بود تهران، خالجون حوا هم بايد جمعه ميرفت تهران، شب پنج شنبه كه اومديم خونه بابابزرگ اينا تو دنبال خالجون رويا ميگشتي البته خالجون رويا رو هم به هواي خالجون حوا "حبا" صدا ميزني، طبق معمول اتاق خالجون اينا رو كن فيكون كردي و كلي ميز خالجون حوارو بهم ريختي، فردا صبح خالجون رويا زنگ زد و تو تلفني باهاش حرف زدي، بعدازظهر پنجشنبه رفتيم خونه ي اون مامان بزرگ، شب وقتي برگشتيم كلي براي بابابزرگ اينا رقصيدي و آهنگ "100بار" باران رو با خودت زمزمه ميكردي چقدر هم ناز مي خوندي خصوصا اون قسمتهاي "من" و "اما" رو با صداي بلند تكرار ميكر...
12 بهمن 1392

.... خوابه تو هم بخواب

از وقتي كه ديگه شبها قبل از خواب شير نميخوري خوابيدنت شده مكافات، خوابت مياد ولي بزور ميخواي بيدار بموني و شيطوني كني، بهانه هاي مختلف مياري مثلا ميگي "بابايي پا" يعني بابايي بذارتت روي پاش ولي من كه ميدونم اين بهانه اته و نميخواي بخوابي يا ميگي " آب"، ديشب به هر طريقي كه بود بعد از اينكه شيطونيهاتو كردي و بهانه هات تموم شد گذاشتمت روي پاهام كه بخوابي به بابايي هم گفتم كه بخوابه تا تو خيالت راحت بشه و بخوابي ولي شروع كردي به بهانه جديد آوردن و با ناراحتي گفتي "بابايي" گفتم: خوابه گفتي: "من" گفتم: تو هم بخواب "حبا" (منظورت خالجون حواست)    -خوابه     - "من"       – تو هم...
7 بهمن 1392

بدون شرح

اين روزها بخاطر "به" نخوردن كلا اعصابت خرده و به هر بهانه اي ميخواي بياي بغلم يا دستتو بگيرم و كلا يه جور ميخواي خودتو بچسبوني بهم. من هم وقتي از سركار برميگردم بعد از اينكه به كاراي آشپزخونه رسيدم دربست در خدمتت هستم، يا بغلت ميگيرم يا باهم بازي ميكنيم يا به كاراي ديگه ات مي رسم البته آشپزخونه هم هستم مياي دوروبرم يا دم در آشپزخونه اونقدر واميستي تا بيام پيشت، ديگه 1 ساعت پاس شيرم هم تموم شد و فشردگي كارهاي خونه بيشتر شد ، ديروز تا از اداره برگشتم خونه بردمت حمام بعد رفتم سراغ ظرفها، شام درست كردن براي تو و براي خودمون، برات شير گرم كردم ، بهت شام دادم، لباس چركارو ريختم تو ماشين و كاراي خرده ريز ديگه كه تا ساعت 8 در جنب و جوش بودم. واقعا ي...
1 بهمن 1392

تولد 2 سالگي، از شير گرفتن و دردسرهايش

از چهارشنبه ديگه شير بهت ندادم، تو هم اصلا عكس العمل خوبي نداشتي شب خيلي بد خوابيدي و تمام مدت روي پاي من يا بابايي بودي، پنجشنبه صبح رفتيم مركز بهداشت براي قد و وزن كه همه چيز خوب بود، براي وزن خودت با پاي خودت رفتي بالاي ترازو ولي موقع اندازه گيري قدت يهو ترسيدي و گريه كردي آخه خانمه بهت گفت سرت رو بچسبون به ميله كه تو يهو ترسيدي، بعد از مركز بهداشت رفتيم آتليه براي گرفتن عكس كه تعطيل بود و گفتن 4 به بعد ميان، ما هم از فرصت استفاده كرديم و رفتيم قدم زديم چون هوا خيلي خوب بود، اول من و تو باهم رفتيم خانه و كاشانه كه اونجا همه چي رو دست زدي بعد با بابايي رفتيم بازار، همون اول بازار بادكنك ديدي و يك بادكنك خرگوشي برات خريديم كه 10 قدم باهاش ر...
30 دی 1392