ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

يه خبر خوش

اين هفته پنج شنبه تو صاحب يه زندايي جديد شدي دخترم كه از قضا اون هم زندايي مريمه، يعني تو الان دوتا زندايي مريم داري انشاء ا... كه دايجون و مريم خانم خوشبخت بشن. ما كه خيلي خوشحاليم. البته بخاطر محرم فعلا نه جشني دركاره نه عكسي.
18 آبان 1392

اسباب بازيهاي جديد

پنجشنبه هفته قبل نه هفته قبل تر با هم رفتيم از فروشگاه اسباب بازيهاي آموزشي برات چندتا اسباب بازي خريديم كه عكسهاشو توي ادامه مطلب گذاشتم   اين دوتا رو هم بابايي سه شنبه هفته پيش برات خريد عزيزم يه لاك پشت كوچولو و تخته جادويي يه كتاب هم ماماني براي خودش خريد ...
18 آبان 1392

از دست اين سرماخوردگي لعنتي

مثل اينكه اين سرماخوردگي نميخواد دست از سرما برداره، 2 هفته گذشت ولي تو هنوز خوب خوب نشدي با اينكه دوباره هم برديمت دكتر و دكتر چندتا شربت برات نوشت ولي  ديشب باز تب كردي و تا صبح نخوابيدي، ديگه كلافه ي كلافه شدم، خودم هم سرما خوردم و با قرص و شربت سرپام. اين هفته همكارم هم 3 روز مرخصيه و نيست و شده قوز بالا قوز فقط خدا كمك كنه كه حالت بهتر بشه چون واقعا خسته شدم    اين هم ياسمين حال ندار من كه سرماخورده ...
11 آبان 1392

سرماخوردگي و تب مجدد

ديروز كه از سركار برگشتم پرستارت گفت كه يه ساعتيه تب كردي انگار همه خستگي كار تو تنم موند، حتي چند برابر هم شد. بهت شير دادم و گذاشتمت روي پام چون اصلا حوصله نداشتي و مثل هر روز ازم استقبال نكردي. تا يه قدم ازت دور ميشدم گريه ميكردي، كلا بيقرار بودي سريع استامينوفن بهت دادم و از دكتر برات وقت گرفتم منشي گفت 1 ساعت ديگه اونجا باشيم. بايد منتظر ميمونديم بابايي از سركار برگرده تا باهم بريم دكتر. برات لالايي خوندم همونطور رو پاهام خوابت برد منم دراز كشيدم و چشمامو بستم. با صداي كليد در از خواب بيدار شدم. تو هم بيدار شدي، لباستو عوض كردم تا بريم دكتر، مطب دكتر صفار خيلي شلوغ بود يكساعتي نشستيم تا نوبتمون شد. حوصلت سر...
1 آبان 1392

جورچين

اين بازي چيدن ميوه هارو ياد گرفتي و كامل هر ميوه رو سرجاش ميذاري ولي...ولي... وقتي باهم ميشينيم تا بازي كنيم شيطنتت گل ميكنه چطوري؟ اولش ميوه رو درست ميذاري سرجاش ولي بعد سريع اونو برميداري و ميذاري يه جاي اشتباه بعد با يك خنده مرموزانه منو نگاه ميكني منم ميگم: نه اشتباهه انگار فقط منتظر عكس العمل مني تا دوباره ميوه رو تو جاي درستش بذاري منم ميدونم كه كلك ميزني وروجك اينجا ديگه خسته شدي داري دونه دونه ميوه هارو پرت ميكني اين ور و اون ور ...
29 مهر 1392

روبالشي جديد

اين روبالشي رو خالجون رويا زحمت كشيد و برات دوخت ياسمينم آخه اون قبليه پاره شده بود، البته روتشكي هم داره كه باهاش سته و اون رو ماماني ديگه خودش دوخت ...
28 مهر 1392