ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

بپریم تو کشتی

چند روز پیش کتابی رو با عنوان "کودک باهوش" می خوندم که توش یه بازی جالب برای تقویت هوش کودک بود. شب هم توی خونه با هم این بازی رو انجام دادیم که تو هم خیلی خوشت اومد. بازیش به این شکله که مبل رو کشتیمون در نظر گرفتیم و من یهو فریاد میزدم وای کشتی داره غرق میشه و تو هم می پریدی تو دریا و دوباره میگفتم بیا تو کشتی خطر رفع شده تو هم برمیگشتی توی کشتی و اینکار رو همش تکرار میکردیم و چقدر هم تو خوشت اومده بود از این بازی، من یکم هم تغییر دادم بازی و مثلا میگفتم وای ماهی رو نگاه کن تو دریا بعد تو هم می پریدی و ماهی رو از دریا میگرفتی و خلاصه کلی این شکلی با هم بازی کردیم.... کاش عکس هم میگرفتم ازت
2 مهر 1393

بعد از یک وقفه طولانی سلام

خیلی وقته توی این دفتر خاطرات مجازیت مطلبی نذاشتم دخترم. این هفته پنج شنبه 2 سال و 8ماهگیت تموم شد مبارکه عزیزم.... هفته پیش روز جمعه رفتیم یه گردش سه نفره که خیلی خوش گذشت (جای همه خالی)....اول رفتیم پهنه کلای ساری برای زیارت و بعد سد سلیمان تنگه که بسیار بسیار زیبا و دیدنی بود. اینجا هم کنار رودخونه نزدیک سده که داریم کباب درست می کنیم. البته ما تو ارتفاع بودیم و رودخونه پایین بود و اجازه نداشتیم بریم کنار رودخونه، ممنوع بود. تو هم داری به بابایی تو درست کردن کباب کمک میکنی اونم چه کمکی هر چی دستت می رسید می ریختی رو آتیش........   یه عروسک باربی هم برات خریدیم که همون اول دستاشو کندی بنده خدا ع...
29 شهريور 1393

اوه خداي من

جديدا خيلي شيرين زبون شدي يه چيزي هم ياد گرفتي تا يه چيزي ميشه مثلا يه چيزي از دستت مي افته يا داري كارتون تماشا ميكني يه اتفاق جالب مي افته و ... با صداي بلند و يه حالت خاصي ميگي : " اوه خداي من" ديشب من و تو و بابايي رفتيم بيرون به قول خودت "قدم بزنيم" تو كل مسير كاري كردي كه بابايي بيچاره افسردگي گرفت منم كه داشتم از خنده ميمردم، يعني كل مدت زماني كه بيرون بوديم مجموعا يك دقيقه هم دست من يا بابايي رو نگه نداشتي خودت كاملا مستقل جلوتر از ما راه ميرفتي و گاهي پشت سرتو نگاه ميكردي، واي تو شلوغي پياده رو ميترسيدم گمت كنم حتي يكبار شنيدم كه يه آقايي گفت: واي اين بچه ي كيه ولش كردن خودش تنهايي داره ميره البته فاصله م...
15 مرداد 1393

خاطرات تعطيلات عيد فطر

بعد از دو هفته كار يسره حتي روز جمعه، 4 روز تعطيلي واقعا لذت بخش بود و خستگيمون حسابي در رفت، آخرين باري كه رفته بوديم خونه ي مامان بزرگ اينا اونقدر لجباز شده بودي و بهانه هاي الكي ميگرفتي كه ما مثل فراري ها از خونه ي بابابزرگ اينا رفتيم. ماماني هم بخاطر روزه داري يكم بي حوصله بود تو هم بي حوصله تر هم اينكه يكم آبريزش بيني و عطسه ميكردي كه اين هم مزيد بر علت شده بود، بهمين خاطر همش مي ترسيدم نكنه اين 4 روز تعطيلات هم باز بهانه گيري كني كه خداروشكر دخمل خوبي بودي (بزنم به تخته) حالا بذار تعريف كنم: روز سه شنبه (عيدفطر) به سمت خونه ي مامان بزرگ اينا حركت كرديم، واي كه چقدر جاده شلوغ بود و چقدر مسافر اومده بودن شمال. قبل از همه رفتيم امام...
12 مرداد 1393

عيد فطر مبارك

بعد از يه تاخير چند روزه عيد فطر مبارك نماز و روزه ها قبول........... تعطيلات عالي بود و خيلي خوش گذشت..........
12 مرداد 1393

سي ماهگيت مبارك عسلم

از شيرين زبونيهات و كارات توي 2/5 سالگي بگم كه البته زياده و من تا جايي كه حافظه ياري كنه برات مي نويسم عزيزدلم: اين اواخر كه جام جهاني بود و همه تب فوتبال داشتن، خونه ي ما هم از اين قضيه مستثني نبود، بابايي كه مي نشست پاي تلويزيون براي تماشاي فوتبال تو هم تماشا مي كردي و به فوتبال هم مي گفتي "ديش"، وقتي گزارشگر فرياد مي زد، تو هم هيجان زده مي شدي و ميگفتي: واي گل توي دروازه به واليبال هم كه ميگي :واي واي تازه ايران رو تشويق هم ميكردي و مي گفتي: "هي هي ايران" از ماه رمضان بگم كه تقريبا همه ي سحري ها رو به نوعي بيدار شدي و مجبور شديم يا بياريمت سر سفره روي پاي بابا لالاكردي يا توي بغل ماماني بودي، سر سفره افطار هم يه...
25 تير 1393

2 سال و 5 ماهگيت مبارك عسلم

يه دفترچه كوچولو دارم كه يكسري خاطراتت رو از قبل به دنيا اومدنت تا 5 ماهگيت اونجا نوشتم دقيقا از 8 شهريور 90 تا 25 خرداد 91 ، امروز تمامش رو نشستم و خوندم و كلي ياد اون روزها افتادم روزهايي كه يك ساعتش برام خيلي طولاني بود ولي حالا روزها مثل برق و باد ميان و ميرن كه من هم تا جايي كه فرصت كنم خاطرات قشنگ باتو بودن رو اينجا ثبت مي كنم.  اين هم چند تا عكس از كوچولوييت عزيزم: اينجا يك ماهه بودي بغل بابابزرگ اينجا يكماه و 10 روزه هستي اينجا 10 روز مونده 2 ماهه بشي ببين چقدر كوشولو بودي ناز من اينجا هم 3 ماه و نيمه هستي، شيطون بلا شده بودي   ...
27 خرداد 1393