اي بابا
ديشب قبل از خواب باز شيطنتت گل كرد ... رفتي بالاي صندلي، برق رو خاموش و روشن ميكردي كه بابايي حوصله اش سر رفت و گفت "اي بابا" بعد تو هم شروع كردي به تكرار كردن " اي بابا" البته بجاي اينكه بگي"اي ey" ميگفتي "ايي eii" بعدش بابايي هم خنده اش گرفت و تو هم از خداخواسته كه ديرتر بخوابي به كارت ادامه دادي شيطون بلا...
دوشنبه مامان بزرگ از شيراز برگشت كه دايجون و زندايي هم بخاطر كاري همراه مامان بزرگ اومدن ، ما هم براي ديدن دايجون اينا شب رفتيم خونه ي بابابزرگ ، تقريبا بعد از 5 ماه دايجون رو ديدي ولي طوري ميبوسيديش و دوستش داشتي كه انگار هر هفته دايجون رو مي بيني، همون اول با ديدن دايجون اينا دنبال علي و محمد مي گشتي ولي بچه ها كه نيومده بودن، با ديدن مامان بزرگ هم كلي ذوق كردي و هر جا مامان بزرگ ميرفت دنبالش مي رفتي ...موقع برگشت به خونه هم تا نيمه ي راه بيدار بودي و بعد خوابت برد.