2 سال و 9 ماهگیت مبارک
قبلش بگم که امروز چهارشنبه 30 مهر هستش و من امروز فرصت کردم که بیام و برای این پست مطلب بنویسم. توی این هفته خالجون رویا بخاطر کلاسی که داشت چند شبی مهمونمون بود. البته امشب هم میاد تا فردا که دیگه کلاسش تموم میشه. تو هم که انگار عروسیت بود ، وقتی خالجون رو می دیدی یسره حرف می زدی. یعنی دیگه سرمون میرفت. اوف که من فدای اون شیرین زبونیات بشم. البته همزمان با اومدن خالجون رویا یکی از دوستای دانشگاه بابایی با خانمش هم اومدن خونمون که کلا همه چیز خیلی خوب بود.
یکی از شبها توی این هفته هم علاوه بر خالجون رویا، خالجون حوا، دایجون و زندایی مریم برا شام اومدن خونمون که درواقع سورپرایزمون کردن و ما همه چقدر خوشحال شدیم و اون شب به هممون کلی خوش گذشت.
خلاصه دیشب که خالجون نیومد خونمون تو انگار یه چیزی رو گم کرده بودی همش تو خونه راه میرفتی و نق نق میکردی. بعد خودت به خودت میگفتی: چته؟ چته؟ حوصله ام سر رفته.