ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

خالجون حوا

ديروز تو و بابايي داشتيد كليپ تولدتو نگاه ميكردين كه به عكس خالجون حوا رسيد، تو هم تا عكس خالجون رو ديدي گفتي "نه" آخه اين "نه" داستان داره، بالاخره من گفتم بگو خالجون حوا" تو هم گفتي "حبا" آ آخرش رو هم كشيدي الهي من قربون اون حرف زدنت بشم... از سرمات بگم كه هنوز خوب نشده البته عطسه هات قطع شد و سرفه هات ادامه داره    ...
8 مهر 1392

سرماخوردگي دخملي

غروب همون روز كه مطلب "سرماخوردگي ماماني" رو نوشتم تو هم تب كردي و علائم سرماخوردگي رو داشتي، بابايي سريع نوبت دكتر گرفت و اومد اداره دنبالم تا با هم ببريمت دكتر، آقاي دكتر بعد از معاينه ات گفت كه تا 3 روز تب ميكني و دارو برات نوشت. وقتي برگشتيم خونه استامينوفن رو بهت دادم ولي با چه مكافاتي آخه اصلا دارو نميخوري همشو تف ميكني و بعد از خوردن دارو كلي داد و فرياد و جيغ راه ميندازي، خلاصه من و بابايي هردو ناراحت بوديم. امروز كه شنبه هست هنوز نه سرماخوردگي من خوب شد نه مال تو دقيقا تا 3 روز تب كردي و تازه از ديشب سرفه و عطسه و آبريزش بيني ات شروع شد، 2 روز هم اعتصاب غذا بودي كه باعث شد خيلي لاغر بشي...الهي كه هيچ بچه اي مريض نشه ا...
6 مهر 1392

سرماخوردگي ماماني

از صبح شنبه حالت سرماخوردگي داشتم تا اينكه رفته رفته حالم بدتر شد و ديروز به اوجش رسيد، به همين خاطر ديروز مرخصي استعلاجي گرفتم و خونه موندم ولي سعي كردم زياد دور و برت نباشم عسلم كه خداي نخواسته تو يه وقت سرما نخوري، خداروشكر خودت هم زياد دور و برم نيومدي ولي هر وقت شير ميخواستي مجبور بودم بغلت كنم... خلاصه خيلي سخته اگه مامان خونه مريض بشه و سخت ترترتر اينه كه بچه ي خونه مريض بشه خداي نخواسته. ايشاءا... كه هيچ كس مريض نشه يا اگه مريض شد زود زود خوب بشه 
1 مهر 1392

اولين دفتر نقاشي

هفته پيش بابايي يه دفنر نقاشي با يك جعبه مدادرنگي برات خريد تا نقاشيهاي خوشگلتو اون تو بكشي اين هم عكسش البته الان ديگه اين دفتر نقاشي اين شكلي نيست مداد رنگي هارو هم فقط يك روز طاقت آوردي و سالم گذاشتيشون، اگه از دستت نميگرفتم و قائم نميكردم تا الان همشونو خورده بودي... اين هم عكس اولين نقاشيت به همراه اثر هنري مامان و بابا   ...
1 مهر 1392

مانكن هاي ني ني

پنج شنبه عصر رفته بوديم بازار شهر خودمون بگرديم، من و تو و بابايي، طبق معمول دلت ميخواست وارد هر مغازه اي كه درش بازه بشي، يه چيز جالب اينكه به يه فروشگاه سيسموني كودك رسيديم كه چند تا مانكن بچه دم درش گذاشته بود تو هم سريع شروع كردي باهاشون حرف زدن، دست دادن و حتي نون كه دستت بود رو ميذاشتي دهنشون كه بخورن، آخ قربون اون مهربونيت بشم من   ...
23 شهريور 1392

روز دختر مبارك

عزیزم امروز روز توست، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته های زندگیت برسی ...دختر گلم روزت مبارك دختری نباش که به مردی نیاز داره دختری باش که مردی به اون نیاز داره و این دو باهم خیلی متفاوتند . . . لبخند زيباي خدا روزت مبارك دختران فرشتگانی هستند از آسمان برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان این روز بر دختران دیروز و مادران امروز هم مبارک . . . ...
16 شهريور 1392

لباسهاي جديد

اين لباسهارو با پولايي كه مامان بزرگ (مامان ماماني)هر هفته بهت ميداد خريدم البته يه مقداريش رو هم ماماني خرج كرد اين كفش و بلوز و شلوارك رو مادربزرگ (مامان بابا) برات گرفت اين توپك رو هم پنج شنبه گذشته (31مرداد) كه رفتيم فريدونكنار از بازارش برات گرفتيم ...
13 شهريور 1392