ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

هواخوري بهاري

ديروز بعدازظهر هوا يه كم بهتر از روزهاي قبل بود البته امسال هنوز اون طور كه بايد و شايد هواي دل انگيز بهاري نداشتيم، يا باروني و سرد بود يا ابري... چند روزي بود كه بخاطر هوا نرفته بوديم هواخوري، ديروز وقتي از اداره اومدم بردمت تا با هم قدم بزنيم تو هم طبق معمول همون شيطتتهاي هميشگيت رو تو بيرون از خونه داشتي يعني اصلا دستتو بهم نميدادي كه داشته باشم، هر چيزي كه توي پياده رو افتاده بود رو بايد لگد ميزدي، خانمها و آقايوني رو كه از جلومون رد ميشدن يه كوچولو با دستت ميزدي انگار باهاشون بازي ميكردي... تو يكي از كوچه ها پسربچه ها داشتن فوتبال بازي ميكردن تو هم با ذوق و شوق رفتي تو كوچه تا باهاشون توپ بازي كني تو همين اثنا كه باهات ك...
4 ارديبهشت 1392

عكس عكس بازم عكس

چ در حال وارسي كيف ماماني از ديدن عكس خودت تو لپ تاپ عمو كلي ذوق زده شدي اينجا داري سعي ميكني عروسكها رو از حلقه رد كني...فدات بشم من ...
1 ارديبهشت 1392

گلچيني از عكسهاي عيد نوروز92

سفره هفت سينمون كه خيلي دوستش داشتم   مابقي عكسها در ادامه مطلب روز اول عيد:آماده رفتن به خونه بابابزرگ اينا ياسمين در حال هواخوري تو حياط بابابزرگ اينا(به قول خودت  گ گ (بجاي ددر)، كار هر روزت اين بود با خالجون رويا بري گ گ، خودت جوراب و شال و كلاهتو مي آوردي برات بپوشم كه با خالجون بري  گ گ اينجا هم در حال قدم زدن تو حياط خونه عموي بابا ...
1 ارديبهشت 1392

نگرانم

سلام ياسمينم اين روزا نگرانم و ناراحت، چون پرستارت ميخواد بره و من دنبال يك فرد مطمئن و باتجربه دارم ميگردم  به چند نفري سپردم ولي باز هم دلم شور ميزنه كه تو چطور بعد از 9 ماه با يه شخص جديد عادت كني و اون شخص جديد ميتونه مثل اين پرستارت ازت خوب مواظبت كنه يا نه؟ كلا همه چيز رو سپردم به خدا، همونطور كه سر پرستار اولي كمكم كرد ازش ميخوام كه اين بار هم كمكم كنه...توكل به او 
31 فروردين 1392

تعطيلات هم تموم شد

تعطيلات 17 روزه هم تموم شد، تو اين مدت استرس روز اول بعد از تعطيلات رو داشتم كه چطور دوباره تنهات بذارم و برم اداره، خيلي سخت بود ولي خداروشكر وقتي پرستارت اومد چند ثانيه اول بيقراري كردي ولي خيلي زود آروم شدي و رفتي بغلش، و اما از تعطيلات عيد بگم كه رفته بوديم خونه بابابزرگ اينا، دايجون اينا هم پنجم عيد اومدن و با بودنشون خيلي بيشتر خوش گذشت فقط حيف كه خيلي كم موندن... كلي هم عكس انداختيم كه حتما ميذارم
18 فروردين 1392

آخرين روز كاري اداره

از امروز تا 17 فروردين باهات هستم دخترم انشاا... روزهاي خوبي پيش رو داشته باشيم انشاا... براي همه سال خوب و خوشي باشه... كم كم ساعت كاري تموم ميشه و بايد بريم خونه و من بيام پيشت ولي قبلش با بابايي ميخوايم بريم براي بابا كفش بخريم... پيشاپيش سال نو مبارك پي نوشت: اون روز براي بابا كفش نخريديم ولي براي تو دو تا لباس ديگه گرفتيم اين هم از عكسهاش ...
28 اسفند 1391

عكس اسباب بازي ها

اين دو تا خرگوشو ماماني و بابايي برات گرفتن البته خيلي وقت پيش كه الان وقت كردم عكسشو بذارم اين عروسك رو خالجون اينا از مشهد زحمت كشيدن برات آوردن اين رو خالجون محبوبه زحمت كشيد   ...
28 اسفند 1391