موتورسواري
آخر هفته گذشته
چهارشنبه هفته پيش بخاطر اومدن دايجون اينا مرخصي گرفتم تا بيشتر با هم باشيم، روز سه شنبه به سمت خونه بابابزرگ اينا رفتيم اما قبلش همه باهم براي شام خونه خاله بزرگ ماماني دعوت بوديم كه قبل از رفتن به خونه بابابزرگ اينا اول رفتيم اونجا، ما اول رسيديم و حدود يك ساعت بعد از ما بابايزرگ اينا اومدن، ما هم از فرصت استفاده كرديم و رفتيم دور و اطراف گشتيم و به تكيه اي كه مامان بزرگ و بابابزرگ ماماني اونجا خاك هستند رفتيم و فاتحه خونديم و زيارت كرديم. تو هم از ما ياد گرفتي و ميرفتي كنار سرقبرها دستتو ميذاشتي و انگار داري فاتحه ميدي... ...
نویسنده :
فرشته
17:23
وقتي بابا رانندگي ميكنه
توي ماشين كه ميشيني آروم و قرار نداري فقط در حال ورجه وورجه اي اينجا روي تشكت توي ماشين دراز كشيدي و خودتو زدي به اون راه يعني اصلا منو نميبيني من هم چند دقيقه خيره نگات كردم و تو هم خنده ات گرفت اي بلا ...
نویسنده :
فرشته
16:57
يك روز در خونه خالجون مامان
دو سه هفته پيش، بعد مدتها رفتيم خونه خالجون ماماني كه خيلي خوب بود تو هم حسابي با آواجون بازي كردي ياسمين و آوا اينجا هم دست از سر اين دمپايي بزرگها برنميداري، طفلك آوا چقدر مواظبت بود كه نيفتي ...
نویسنده :
فرشته
16:54
ياسمين و محمد طلاي عمه
اينجا رفتي روي پشتي و بپر بپر ميكني كه محمد طلاي عمه هواتو داره كه نيفتي آخ عمه فداش بشه دلم برات تنگ شده ...
نویسنده :
فرشته
16:42
ياسمين و دايجون
اينجا داري دايجون رو ميبوسي، براي دايجون يه احترام خاصي قائل بودي هرچي ميگفت گوش ميدادي... اي بلا حتما تو هم ميدوني كه ماماني چقدر دايجون رو دوست داره ...
نویسنده :
فرشته
16:35
خاطرات تصويري اومدن دايجون اينا
اين بلوز و شلوارك رو زندايي برات آورد... مرسي زندايي اينجا هم باز از ديدن دوربين هيجان زده شدي و داري مياي به سمتم كه دوربين رو از دستم بگيري ...
نویسنده :
فرشته
16:31