اوه خداي من
جديدا خيلي شيرين زبون شدي يه چيزي هم ياد گرفتي تا يه چيزي ميشه مثلا يه چيزي از دستت مي افته يا داري كارتون تماشا ميكني يه اتفاق جالب مي افته و ... با صداي بلند و يه حالت خاصي ميگي : " اوه خداي من"
ديشب من و تو و بابايي رفتيم بيرون به قول خودت "قدم بزنيم" تو كل مسير كاري كردي كه بابايي بيچاره افسردگي گرفت منم كه داشتم از خنده ميمردم، يعني كل مدت زماني كه بيرون بوديم مجموعا يك دقيقه هم دست من يا بابايي رو نگه نداشتي خودت كاملا مستقل جلوتر از ما راه ميرفتي و گاهي پشت سرتو نگاه ميكردي، واي تو شلوغي پياده رو ميترسيدم گمت كنم حتي يكبار شنيدم كه يه آقايي گفت: واي اين بچه ي كيه ولش كردن خودش تنهايي داره ميره البته فاصله ما ازت در حد چند قدم بود ولي تو دوس داشتي مستقل باشي و دستمون رو نگه نداري... ديگه چه ميشه كرد گاهي آزادي كه بد نيس
آخرش هم رفتيم باهم بستني خورديم و بعد رفتيم پارك يكم سرسره بازي كردي و يه دوست هم اونجا پيدا كردي اسمش اميرعباس بود كه ازت بزرگتر بود چقدر هم هواتو داشت...