بدون شرح
اين روزها بخاطر "به" نخوردن كلا اعصابت خرده و به هر بهانه اي ميخواي بياي بغلم يا دستتو بگيرم و كلا يه جور ميخواي خودتو بچسبوني بهم. من هم وقتي از سركار برميگردم بعد از اينكه به كاراي آشپزخونه رسيدم دربست در خدمتت هستم، يا بغلت ميگيرم يا باهم بازي ميكنيم يا به كاراي ديگه ات مي رسم البته آشپزخونه هم هستم مياي دوروبرم يا دم در آشپزخونه اونقدر واميستي تا بيام پيشت، ديگه 1 ساعت پاس شيرم هم تموم شد و فشردگي كارهاي خونه بيشتر شد ، ديروز تا از اداره برگشتم خونه بردمت حمام بعد رفتم سراغ ظرفها، شام درست كردن براي تو و براي خودمون، برات شير گرم كردم ، بهت شام دادم، لباس چركارو ريختم تو ماشين و كاراي خرده ريز ديگه كه تا ساعت 8 در جنب و جوش بودم. واقعا يه مادر شاغل چقدر گناه داره خودمونيما، مادراي قديم هم درسته كه شاغل نبودن درعوض راحتي كه ما داشتيم رو نداشتن اما بار مسئوليتي كه يه خانم شاغل توي اداره رو دوششه خستگي رو چندبرابر ميكنه، گاهي وقتها همين خستگي باعث ميشه زود از كوره دربرم و سرت داد بكشم ولي زود زود دلم ميسوزه آخه تو كه گناهي نداري نصف بيشتر روز كه پيشت نيستيم، خواسته تو محبت و توجه اگه همون رو ازت دريغ كنيم ديگه واويلا