ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

آبان ماه 95

این روزا دارم سعی میکنم برات کتابهایی رو بگیرم که برای مدرسه رفتن آماده بشی انشالا... یکسری بازی های ریاضی و پازل که بتونه بدردت بخوره... جالبه که از اشکال زیاد خوشت نمیاد خصوصا مثلث ولی مربع و دایره و مستطیل رو خیلی خوب میکشی. این هفته خالجون رویا هم اومده پیشمون چون کلاس داره. هفته پیش پنجشنبه از صبح رفتیم ددر خونه یکی از دوستای مامانی که جای خیلی باصفایی بود و تو حسابی بازی کردی و بهت خوش گذشت. معمولا هم وقتی از جایی برمیگردیم من نباید همون اول ازت بپرسم "خوش گذشت" خودت میگی: عه مامان یادت رفت. وقتی رسیدیم خونه ازم بپرس...دو هفته پیش هم مامانی نوبت دندانپزشکی داشت که برای اولین بار با خودم بردمت و تو صبورانه نشستی و منتظر ...
8 آبان 1395

شهریور هم گذشت

روزها و ماهها چقدر زود میگذرن و من فرصت نکردم که خاطرات شهریور رو ثبت کنم. امروز پنجم مهرماهه ....پاییز هم امسال خیلی قدرتمند شروع شد و از همون روزهای اول بارندگی و باد و طوفان داشتیم.  
5 مهر 1395

شهریور دوست داشتنی

این ماه تولد مامانی بود و ما به بهانه تولدم دعوت بابایی بودم... البته قبلش رفتیم پارک ملل و تو حسابی خوش گذروندی و بازی کردی و بعد اون رفتیم رستوران برای خوردن شام تولد...   ...
22 شهريور 1395

یه تجربه جدید برای دختر مامان

از هفته دوم تیرماه، پرستارت رسما اعلام کرد که نمی تونه بیاد چون پاش که شکسته بود هنوز خوب خوب نشده من هم به ناچار فرستادمت مهد با اینکه قلبا راضی نبودم. بعد از یک هفته رفتن به مهد یک مریضی ویروسی بد گرفتی و ده روز تمام ما درگیر بیماریت بودیم. بعدش هم خودم مریض شدم و این مدت اصلا نفرستادمت مهد. مریض شدنت با تعطیلات یه هفته ای تابستانه من همزمان شد و من هم از خدا خواسته باز هم نفرستادمت مهد. ولی هفته آخر تیر مجبور شدم که باز بفرستمت مهد ولی اینبار تو اصلا واکنش خوبی نداشتی و هر روز صبح گریه می کردی که دلت میخواد بخوابی و دوس نداری بری مهد. الهی مامان بمیره برات که اصلا دوس نداشتم تو اذیت بشی و هر روز صبح دلم ریش ریش می شد از اینکه مجبورت می...
27 تير 1395

یه نامه یه نامه

دیشب طبق عادت همیشگیت، یه کاغذ و یه خودکار گرفتی تا هم نقاشی بکشی هم به قول خودت درس بخونی، من تو آشپزخونه بودم تو هم بعد اینکه نقاشیتو کشیدی کاغذ رو تا کردی و اومدی آشپزخونه، حین اومدن هم با صدای بلند می گفتی: یه نامه یه نامه .... اومدی پیشم و برام نامه آوردی ولی قبل اینکه نامه رو بدی دستم گفتی چشماتو ببند بارو بزن (منظورت این بود که زانو بزنم) از این اشتباهی حرف زدنت خنده ام گرفت. تو هم فهمیدی و گفتی: چی بود بارو ؟ گفتم : زانو مامانی البته قبلا بهت گفته بودم تو یادت رفته بود عزیزدلم اشکالی نداره گل مامان، اتفاقا من عاشق این مدلی حرف زدنتم عزیزم   ...
21 ارديبهشت 1395