ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

اولین پست سال 96

عید امسال، دایجون اینا از شیراز اومدن و تو حسابی با پسردایی هات بازی کردی خصوصا علی جون عمه  که حتی یه لحظه هم ولش نمی کردی...بعد از تعطیلات عید، بخاطر شرایط کاری بابایی، تصمیم گرفتیم که بزاریمت پیش دبستانی تا آمادگی برای مهرماه هم پیدا کنی.با یه مهد صحبت کردم و روز اول یکی دو ساعتی رفتی.چه بارون شدیدی هم بود اونروز.من از اداره خودمو رسوندم و دو ساعتی اونجا نشستم تا تو عادت کنی.چند روزی رفتی ولی این هفته چون مریض شدی نفرستادمت، البته تعطیلی سه شنبه هم کمک خوبی بود. ولی امروز از اول صبح با هم رفتیم مهد و تورو گذاشتم و خودم اومدم اداره، امروز اولین روزی هست که تا ساعت 2 باید مهد باشی...توی راه گریه ام گرفته بود.امیدوارم که خدا پشت و پناهت...
23 فروردين 1396

نرم نرمک میرسد اینک بهار

روزهای آخر سال 95 ، سالی که اصلا دوستش نداشتم... این روزها سخت مشغول خونه تکونی هستم و تو هم حوصله ت سر میره و دوست داری که باهات بازی کنم. همش بهم میگی: مامان خونه رو تکون دادی بسه دیگه فقط از خونه تکونی اون قسمتش برات مهم بود که یکسری از اسباب بازیهاتو که قائم کرده بودم پیدا کردی و کلی از دیدنشون ذوق کردی... و دوباره من میمونم و خیل اسباب بازیهات که تمام نقاط خونه پخشه ...
23 اسفند 1395

خب من مامانم!!!

دیشب موقع شام یهو خیلی بی مقدمه بهم گفتی: مامان من می خوام موهامو رنگ کنم برم پیش خاله صبا (آرایشگری که آخرین بار موهاتو کوتاه کرد) گفتم: نه بچه ها که موهاشونو رنگ نمی کنن ضرر داره، هروقت بزرگ شدی رنگ کن   گفتی: خب من بزرگ شدم گفتم: نه هر وقت خانم شدی   گفتی: خب من خانمم گفتم : نه هروقت مثل من بزرگ شدی مامان شدی گفتی: خب من مامانم گفتم: عه پس بچه ات کو؟ گفتی: توئی دیگه...یاسمین شیطونی نکن گفتم: پس تو مامان منی؟ گفتی: آره من مامان فرشته ام... خلاصه کلی تو شدی مامانم و من شدم یاسمین و باهم بازی کردیم و کلا قضیه رنگ  کردن مو رو فراموش کردی این روزا کلی حرفا و سوالای بامزه میپرسی که گاهی وقتا کلی خنده ام ...
3 اسفند 1395

بدون عنوان

همین الان کنارم توی اداره نشستی و داری پشت میزم با اسباب بازیات بازی میکنی ... دیروز هم از ساعت 10 تا آخر وقت پیشم بودی...امروز هم چون بابایی کار داشت از ساعت 10 اومدیم اداره   ...
26 بهمن 1395

بهمن ماه پنج سالگی

انتهای سال 95 یه خاطره تلخ از خودش برامون بجا گذاشت و اون هم فوت بهترین و مهربونترین داییم بود...از دست دادن عزیز خیلی سخته، انشالا سالی که پیش رو داریم برای هممون سال خوشی باشه... الهی آمین درک مردن هنوز برای یاسمینم سخته .... عزیزدل مامان برات توضیح دادم که داییم رفته پیش خدا ولی تو ازم میپرسیدی که چرا گریه می کنم و من در جواب می گفتم که چشمام آشغال رفته و تو تمام مدت سعی می کردی که با دستمال آشغال رو از چشمام در بیاری...یا وقتی بهت گفتم دایی رفته پیش خدا می گفتی: حالا که دایی خونه نیست ما چرا می ریم خونشون، به دایی می گفتی شربت می خورد حالش خوب می شد و نمی رفت پیش خدا...خلاصه نمی دونم هنوز خاطرات هفته اخیر تو ذهنت هست یا نه چون دیگه سو...
13 بهمن 1395

تولدت مبارک نازنینم

عزیز دل مامان تولدت هزاران بار مبارک... تا عمر دارم این روز رو فراموش نمیکنم عزیزترینم.... تو بهترین هدیه خدا برام هستی یاسمینم.... ...
27 دی 1395

آذر95 هم گذشت

آذر هم با تموم فراز و نشیب ها و سرماهای ناگهانیش گذشت. ماهی که در اون تو دومین برف زندگیت رو تجربه کردی عزیزم ولی اونقدر هوا سرد بود که جرات نکردم ببرمت بیرون تا یک عکس بندازیم... البته خودت که خیلی دوس داشتی بری برف بازی ولی برفش اونقدر نبود که باهاش مثل تو کارتونهایی که میبینی بشه برف بازی کرد و آدم برفی ساخت. جالبه وقتی فهمیدی که داره برف میاد ازم می پرسیدی یعنی بابانویل هم میاد؟ ...
28 آذر 1395