ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

تعطیلات 4 روزه عید فطر

یاسمین نازم، تعطیلات تابستانت هم از اول خرداد شروع شد، البته چهارشنبه اول خرداد روز جشن الفبا بود که کلی بهت خوش گذشت، روز یکشنبه پنجم خرداد هم ساعت 2 رفتم مدرسه و کارنامه ت رو گرفتم. راستشو بخوای از چند روز قبل استرس گرفتن کارنامه ت رو داشتم چون برگه های دیکته و امتحان ریاضی رو که آورده بودی خونه برای امضاء چند تایی اشکال داشتی... عذاب وجدان گرفته بودم که اصلا وقت نکرده بودم باهات کار کنم. البته اصلا برنامه امتحانی نداشتید که بدونم چه روزهایی امتحان داری ولی کلا بعد از عید نتونستم زیاد به درسات برسم. ولی خداروشکر معلمت ازت راضی بود و کارنامه ت هم عالی بود. وقتی اومدم خونه و کارنامه ت رو دیدی خودت کلی ذوق کردی و بالا و پایین پریدی. فردا...
19 خرداد 1398

پایان مدرسه

یاسمین عزیزم، کلاس اول داره تا چند روز دیگه تموم میشه و از طرف مدرسه قراره جشن پایان سال براتون بگیرن. توی این 9 ماه پر از فراز و نشیب و سخت، با وجود کمبود زمان خیلی تلاشمو کردم تا توی درس و تحصیلت کم نگذارم و کمکت کنم ولی می دونم که آنطور که باید و شاید نتونستم برات وقت بگذارم. وقتی از اداره برمیگشتم خونه تمام وقتم یا توی آشپزخونه میگذشت یا رسیدگی به امور آنیتا، ولی از طرفی بهت افتخار میکنم که با این وجود تو تمام تلاشت رو کردی... اگر هم این روزها توی دیکته و ریاضی اشتباهاتی داری سرزنشت نمیکنم نازنین گلم... به خودم امید میدم که در آینده با بزرگ شدن آنیتا وقتم آزادتر بشه و بتونم برات بیشتر وقت بگذارم. دو ماه اخیر هم از طرف مدرسه خانواده...
25 ارديبهشت 1398

نوروز 98

عید امسال برای تو و آنیتا متفاوت بود از اون بابت که برای اولین بار همگی با هم رفتیم شیراز خونه دایجون (البته برای تو و آنیتا اولین بار بود)، از شنبه 3 فروردین ساعت 6 صبح حرکت کردیم و ساعت 12 شب رسیدیم. تقریبا یسره رفتیم و فقط برای صبحانه جاده تهران-قم ایستادیم و برای ناهار هم اصفهان... تا جمعه نهم از شیراز به سمت خونه حرکت کردیم ولی این بار شب برای شام رفتیم تهران خونه دوست مامانی و صبح بعد صبحانه حرکت کردیم و ساعت 3 رسیدیم خونه بابابزرگ اینا. 
22 فروردين 1398

تولد یکسالگی آنیتا

آنیتای نازم، یک سال پیش توی این ساعت و لحظه هنوز توی دل مامانی بودی عسلک خوشگل من، ساعت 6 بود که قدم به این دنیای بزرگ گذاشتی ......... عزیز دل مامان تولدت مبارک 17 روز دیگه تولد 7 سالگی یاسمین جونه........ قرار گذاشتیم که تولد هر دوتون رو باهم برگزار کنیم چون این هفته واکسن داری و هم اینکه هردو تون فعلا سرما دارین. دو هفته پیش چهارشنبه هم رفتیم آتلیه تا ازتون عکس تولد بگیریم. هنوز عکسها آماده نشده ولی تا آخر این هفته گفتن آمادست.   پ ن: عکس آتلیه یاسمین (البته این عکسو با گوشیم گرفتم که به نظرم از خود عکس آتلیه که بعدا چاپ شد قشنگتر از آب در اومد) زیاد از عکسهای آتلیه راضی نبودم. اون انتظاری که داشتم نشد. این عکس رو هم...
10 دی 1397

آزمون سنجش کلاس اول

سلام یاسمین قشنگ مامان هفته پیش از مدرسه ات باهام تماس گرفتن تا برای گرفتن برگه سنجش روز سه شنبه برم اونجا، من هم برای روز سه شنبه مرخصی ساعتی گرفتم و ساعت 8 رفتم مدرسه ت، برگه سنجش رو تحویل گرفتم و برای این هفته سه شنبه 16 مرداد ساعت 8 صبح باید ببرمت برای سنجش. از مدیر مدرسه ت پرسیدم که سوالا به چه صورت هست و ایشون گفتن که چیزهایی مثل روزهای هفته، فصلها، اعضای خانواده و ... میپرسن. تو این چن روز اخیر باهات کار کردم و یسری سوال تو همین محدوده ازت میپرسیدم تا آمادگی داشته باشی. مثلا ازت پرسیدم : یاسمین خواهر مامان باهات چه نسبتی داره تو هم در جواب گفتی: میشه خالجون ایا (رویا) و خالجون حوا، برادر بابا چیت میشه؟ جواب: عمو حامد الهی مامان ...
13 مرداد 1397

بازگشت بعد از یکسال

سلام دختر نازنینم بعد از تقریبا یک سال دارم توی وبلاگت مطلب میزارم.  همیشه توی دلم بود که این وقفه، طولانی نشه ولی توی یکسال اخیر کلی اتفاقات قشنگ افتاد که قشنگترینش به دنیا اومدن خواهر کوچولوت بوده که باعث شد مامان نتونه به موقع وبلاگت رو بروز کنه.  از مهرماه امسال باید بری مدرسه و این یک تجربه جدید دیگه واست هس. پارسال بخاطر به دنیا اومدن خواهر کوچولو، دوران پیش دبستانیت رو کامل نکردی که البته خودم راضی بودم که ادامه ندی چون واقعا برات سخت بود که تا ساعت 2/5 تنها توی مدرسه بمونی آخه ساعت کلاس پیش دبستانی از 8 تا 11 بود و چون مامان اداره بود تو تا ساعت 2/5 توی مدرسه می موندی تا بیایم دنبالت و این اذیتت میکرد که بچه های دی...
23 تير 1397

کلی اتفاقات تازه

سلام دختر نازنینم از شروع سال جدید، تو هم یک تجربه جدید داشتی و اون هم ورود به پیش آمادگیه... اوایل برات سخت بود که صبح زود بیدار بشی البته هنوزم برات سخته و هر روز صبح ازم می پرسی مامان من کی تعطیل می شم...اصلا دوس نداری بهت بگن که می ری مهد، اگر بگن مهد ، می گی من مدرسه می رم.
31 ارديبهشت 1396