ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

یک روز مادرانه

توی این پست میخوام از خودم بگم و یک روز کاری مامان، اولین روز ماه بود و اتفاقا اولین روز مهر، از روز قبل با سرویست هماهنگ کردم که صبح خودم میبرمت مدرسه ولی ظهر سرویس بره دنبالت، صبح زودتر از همیشه (ساعت 6) بیدار شدم تا صبحانه ت رو آماده کنم ولی آنیتا هم همزمان بیدار شد و بهم چسبید تا شیر بخوره تا 6:40 دقیقه شیر خورد و خوابید خداروشکر، بلند شدم و سریع بساط صبحانه رو آماده کردم، شیر گرم کردم، ماکارونی رو هم گذاشتم روی گاز تا گرم بشه چون از دیشب بهم گفتی که دوست داری تغذیه ماکارونی ببری، هویج هم برات شستم و گذاشتم توی کیفت، ماکارونی رو گرم کردم و اومدم بریزم توی ظرف که احساس کردم بو میده.... ترسیدم نکنه خراب شده باشه... بیدارت کردم تا بیای صبحا...
2 مهر 1398

اولین روز مدرسه

دختر نازنینم اولین روز مدرسه ات بخیر و سلامتی عزیزم، صبح با هم رفتیم مدرسه، از خونه تا مدرسه ت 5 دقیقه ای پیاده راهه و با هم قدم زنان رفتیم، هوا هم برعکس دیروز که بارون بود، آفتابی و عالی شده بود. کلی توی راه برام حرف زدی از اینکه دوستات رو می بینی و البته خیلی ذوق و شوق داشتی که ببینی کلاس دوم چه شکلیه... از دیروز خیلی ذوق و شوق داشتی که زودتر صبح بشه و بری مدرسه، عصری بابا رفت لباس فرم مدرسه ات رو از خیاطی تحویل گرفت و یکسری دفتر و مدادرنگی و پاک کن و مدادتراش و بطری آب جدید خرید. البته از سال قبل همه این وسایلو داشتی اما خب بهرحال برای شروع سال تحصیلی جدید دوست داشتیم که لوازم التحریر نو و تمیز داشته باشی... البته کیف و کفشت از سال ق...
1 مهر 1398

آخرین روز تابستان

فردا قراره مدرسه ها باز بشه و تو میری کلاس دوم عزیزم، اولین تعطیلات تابستانت تمام شد که کلا تو خونه در کنار خواهری سپری شد. انشالله سالهای آینده که هم خودت هم آنیتا بزرگتر شدین میفرستمت کلاس، خودت کلاس رقص و زبان خیلی دوست داری. هفته پیش پنجشنبه و جمعه 21 و 22 شهریور با دوستای مامان خانوادگی رفتیم روستای برنت که یه روستای ییلاقی بالای کوهه و یه جاده خاکی خطرناک پرپیچ و خم داره، اولین بار بود که اونجا می رفتیم و فکر نکنم که دیگه حاضر بشم دوباره اونجا برم چون واقعا جاده ترسناکی داشت. البته خود روستا واقعا زیبا بود و باغهای سیب قشنگی داشت بکر بکر، به تو و آنیتا هم خیلی خوش گذشت فقط خیلی سرد بود. خلاصه جمعه عصری برگشتیم...  ...
31 شهريور 1398

7سال و 7 ماه و 7 روزگیت مبارک

کلا ما آدمها انگار بیشتر عاشق این روند بودن های سال و ماه و روز هستیم خصوصا تو تاریخ تولدها، من هم اومدم تا امروز رو اینجا برات ثبت کنم یاسی مامانی 7 سال و 7 ماه و 7 روزگیت مبارک دختر نازنینم   ...
3 شهريور 1398

برای دختر نازنینم یاسمین

مدتها بود که دوست داشتم اینجا برات حرف بزنم و از دغدغه هام بگم، دغدغه هایی که هر پدر و مادری داره و همیشه هم هست. شاید یک روز وقتی که بزرگ شدی شاید 20 ساله و یا 25 ساله بنشینی و تمام مطالب وبلاگت رو مثل یک دفتر خاطرات ورق بزنی و بخونی. تمام سعیم این بود که لحظه های زیبا و فراموش نشدنی زندگیت را اینجا ثبت کنم حتی به اندازه بخش کوچکی؛ که البته نباید سختیها و روزهای بد را هم فراموش کرد که انتظار دارم قدردان باشی نه به معنی جبران...چرا که این وظیفه مادری من بوده و هست که تا پایان عمرم بر گردنم هست. عزیزدل مامان این روزها که داری نیمه هفت سالگیت رو پشت سر میذاری تصمیم گرفتم شبها برات کتاب بخونم تا خاطره خوشی از سالهای کودکیت برات بجا بم...
30 مرداد 1398

جشن تولد امیررضا

دیشب جمعه 18 مرداد جشن تولد 12 سالگی امیررضا بود که مراسم توی تالار برگزار شد و تا ساعت 12 طول کشید. برای تو و آنیتا همه چیز خیلی جذاب بود و بهتون خوش گذشت. کلی هم دوتایی رقصیدین.    ...
19 مرداد 1398

از پوشک گرفتن یا نگرفتن آنیتا

از شنبه گذشته تصمیم گرفتم آنیتارو از پوشک بگیرم،روز اول با پوشک هرده دقیقه میبردمش دستشویی تا اول متوجه بشه که دستشویی جاییه برای جیش کردن ولی سه چهار روز طول کشید تا بالاخره توی دستشویی جیش کرد. روز دوم پوشک رو کامل درآوردم تا اگه خودشو خیس کرد متوجه بشه که جیش زده، وقتی از اداره برمیگشتم کلا توی دستشویی بودیم با آنیتا چون برخلاف یاسمین که دوس نداشت بره دستشویی آنیتا خیلی مشتاق بود که بره دستشویی ولی فقط برای بازی خلاصه هربار بیست تا سی دقیقه اونجا میموندیم تا کارشو بکنه که اکثرا نمیکرد و تا می اومد بیرون خودشو خیس میکرد.کم کم به این درک رسید که جیش داره حسش میکرد ولی دیگه کار از کار گذشته بود یا وقتایی هم ک میگفت جیش مخ کارگیری بود برا این...
29 تير 1398