واي از دست اين همسايه روبرويي
ديشب بعد از كلي ورجه وورجه بالاخره ساعت 8 خوابيدي من هم ناهار فرداي اداره نوبتم بود و كلي كار داشتم... حدود ساعت 9 بود داشتي توي خواب شير ميخوردي كه ناگهان از صداي وحشتناك دلر همسايه از خواب پريدي و از ترس زدي زير گريه، بغلت كردم و كلي گردوندمت تا آروم شدي، بابايي رفت به همسايه بي ملاحظه مون تذكر هم داد ولي انگار نه انگار، البته چه فايده كار از كار گذشته بود و تو بدخواب شده بودي و با چه مكافاتي مجدد خوابوندمت بعد از 3 ساعت. آخه شيطونيت گل كرده بود و دوست داشتي بازي كني بابايي هم زود خوابيد وقتي صداي خروپفش بلند ميشد فكر ميكردي ميخواد باهات بازي كنه تو هم روز از نو روزي از نو برميگشتي كه باهاش بازي كني سر و صورت بابايي رو دست ميزدي و بابايي بيچاره رو بيدار ميكردي. اين حركت يه 5 باري تكرار شد تا اينكه خمار شدي و خوابيدي.
راستي امشب براي اولين بار دو زانو نشستي و سوپ خوردي چقدر هم از اين مدل نشستن خوشت اومد.