ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

دو قدم مانده تا بهار

امسال اسفند خیلی سریعتر از سالهای قبل تموم شد با اینکه من زودتر از هرسال خونه تکونی رو شروع کردم ولی هنوز کارام تموم تموم نشده، انگار همیشه تا لحظه ی آخر کار هست. یاسمینم سال 93 با تمام سختیها و اتفاقاتی که برامون داشت داره تموم میشه امیدوارم سال 94 لااقل سال خوب و شادی برامون باشه چند روز قبل از عید هم بردمت آرایشگاه تا موهاتو مرتب کنم. خانم آرایشگر اسمش مهسا بود تو هم بهش میگفتی "خاله مهسار" ...
27 اسفند 1393

روزای آخر زمستون

دیگه اسفند هم از راه رسید. امسال هم داره تموم میشه... باز هم روزای آخر سال و هیجانش، خستگیهاش، خریدکردنای تا لحظه ی آخرش، شیطنتهای تو موقع خونه تکونی و از کوره در رفتنای من.... آخرش تموم میشه و لحظه ی تحویل سال انگار دنیا تموم میشه ... انگار اسفند از خود عید قشنگ تر و دوست داشتنی تره، اون انتظار رسیدن عید و تمیز کردن خونه شیرین تره آرزو دارم سالی که داره میاد برای هممون پر از شادی و خیر باشه ...
10 اسفند 1393

تعطیلات 3 روزه

این آخر هفته بخاطر 22 بهمن، 3 روز تعطیلات داشتیم. ما هم عصر سه شنبه به سمت خونه ی بابابزرگ اینا راه افتادیم. برای شام رفتیم خونه ی مامان بزرگ، قبلش یه سر رفتیم آتلیه تا عکسهایی که برای عروسی دایجون کیوان انداخته بودیم رو انتخاب کنیم. عکسها هم بد نشده بود. اون شب خونه ی مامان بزرگ بعد مدتها محمدمهدی رو هم دیدیم. تو هم کلی باهاش بازی کردی البته برای اولین بار بود که می دیدم وقتی اون عروسکت رو برمی داشت تو اعتراض می کردی و نمی خواستی که محمدمهدی به عروسکت دست بزنه. روز چهارشنبه ناهار خونه ی خالجون مامانی دعوت بودیم که درواقع مهمونی پاگشای تازه عروس و داماد بود. تو هم وقتی فهمیدی میخوایم بریم پیش آوا و امیررضا کلی ذوق کردی و روی پا بند نبودی،...
25 بهمن 1393

شیرین زبونی

  دیروز طبق معمول اسباب بازیهات رو وسط هال ولو کرده بودی که ازت خواستم با کمک همدیگه اسباب بازیها رو جمع کنیم. داشتیم اونارو می ریختیم توی سبد که چندتاش از دستت افتاد زمین دیدم گفتی: وای بی فایده اس... اولش از این مدل حرف زدنت خنده ام گرفت بعد گفتم: نه بی فایده نیس دوباره ورش دار بنداز تو سبد. بابایی تعریف می کرد که دیروز وقتی من بودم اداره، تو داشتی کارتون تماشا می کردی، پرستارت میخواست یه طوری حواست رو پرت کنه که کانال رو عوض کنه. خلاصه همش باهات صحبت می کرد که تو برگشتی خیلی بی مقدمه بهش گفتی: بلند شو برو آشپزخونه ظرفهارو بشور. که بیچاره پرستارت شوکه شد از این حرفت و بابایی هم بهت تذکر داد که این مدلی صحبت نکنی. یه مدت هم ...
15 دی 1393

حرفهای قلمبه سلمبه

مدتیه یاد گرفتی حرفهای قلمبه سلمبه میزنی مثلا: متشکرم، خیلی جالب بود، فکر نکنم بتونم، خب حالا شد یه چیزی و .... امروز پنجشنبه شیفتم بود و باید میرفتم اداره، بابا هم کار داشت و نبود خونه به همین خاطر به پرستارت گفتم که بیاد. اون هم امروز با عروسش اومد. تو هم طبق معمول تا عروس پرستارت رو دیدی گفتی: عروس اومد. تا من آماده بشم که برم اداره تو مشغول تماشای کارتون بودی. سوپتو بهت دادم چون خودت اعلام کردی که مامانی بهت بده نه خاله (پرستارت). باهات خداحافظی کردم و تو هم اومدی طبق معمول درو پشت سرم بستی.
13 آذر 1393