ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

اولین جلسه با خانم معلم یاسمین

دوشنبه وقتی از مدرسه برگشتی دعوتنامه برای جلسه آوردی که زمانش روز سه شنبه ساعت 1 بود. اولین جلسه با خانم معلمت "خانم قنبری" که در مورد روش تدریس، نحوه مدیریت کلاس، انتخاب نماینده و خلاصه کلیات اینچنینی بود. از طرفی روز دوشنبه که از اداره برگشتم خونه متوجه شدم که آنیتا تب داره، بابا وقتی اومد ناهار نخورده بردیمش دکتر، تو هم مدرسه بودی. اون شب آنیتا تبش ادامه پیدا کرد و اصلا نخوابید. شکم درد هم داشت.من هم برای روز سه شنبه مرخصی گرفتم و نرفتم اداره تا پیشش باشم... از پرستارتون خواستم که قبل از ساعت 1 بیاد تا من به جلسه مدرسه ت هم برسم. وقتی اومدم مدرسه داشتی با دوستات سوک سوک بازی می کردی. متوجه من نشدی، چشم گذاشته بودی اومدم پشت سرت ...
10 مهر 1398

اولین پنجشنبه مهرماه

امروز بهت قول دادم که تا زمانیکه مدرسه میری هرسال اولین پنجشنبه مهر، ببرمتون گردش تا برات خاطره خوشی بجا بمونه... امروز اولین پنجشنبه مهر بود و خداروشکر هوا هم آفتابی و عالی، بعد صبحانه حاضر شدیم و با هم رفتیم ددر، اول رفتیم فروشگاه رفاه و یسری خرت و پرت خریدیم بعد رفتیم فضای سبز محوطه شهرداری و اونجا چندتایی عکس هم انداختیم و آخرش هم رفتیم پیتزا گرفتیم تا ببریم خونه بخوریم ، از همون مدل پیتزاهایی که تو دوست داری، به آنیتا هم حسابی خوش گذشت و بعد یک هفته توی خونه موندن هوایی عوض کرد...  پی نوشت: جمعه هم از بابا خواستی که تورو ببره قصر بادی، عصر بعد از نوشتن تکالیفت همگی با هم آماده شدیم و رفتیم پارک که اونجا هم کلی بازی کردی، آن...
4 مهر 1398

یک روز مادرانه

توی این پست میخوام از خودم بگم و یک روز کاری مامان، اولین روز ماه بود و اتفاقا اولین روز مهر، از روز قبل با سرویست هماهنگ کردم که صبح خودم میبرمت مدرسه ولی ظهر سرویس بره دنبالت، صبح زودتر از همیشه (ساعت 6) بیدار شدم تا صبحانه ت رو آماده کنم ولی آنیتا هم همزمان بیدار شد و بهم چسبید تا شیر بخوره تا 6:40 دقیقه شیر خورد و خوابید خداروشکر، بلند شدم و سریع بساط صبحانه رو آماده کردم، شیر گرم کردم، ماکارونی رو هم گذاشتم روی گاز تا گرم بشه چون از دیشب بهم گفتی که دوست داری تغذیه ماکارونی ببری، هویج هم برات شستم و گذاشتم توی کیفت، ماکارونی رو گرم کردم و اومدم بریزم توی ظرف که احساس کردم بو میده.... ترسیدم نکنه خراب شده باشه... بیدارت کردم تا بیای صبحا...
2 مهر 1398

اولین روز مدرسه

دختر نازنینم اولین روز مدرسه ات بخیر و سلامتی عزیزم، صبح با هم رفتیم مدرسه، از خونه تا مدرسه ت 5 دقیقه ای پیاده راهه و با هم قدم زنان رفتیم، هوا هم برعکس دیروز که بارون بود، آفتابی و عالی شده بود. کلی توی راه برام حرف زدی از اینکه دوستات رو می بینی و البته خیلی ذوق و شوق داشتی که ببینی کلاس دوم چه شکلیه... از دیروز خیلی ذوق و شوق داشتی که زودتر صبح بشه و بری مدرسه، عصری بابا رفت لباس فرم مدرسه ات رو از خیاطی تحویل گرفت و یکسری دفتر و مدادرنگی و پاک کن و مدادتراش و بطری آب جدید خرید. البته از سال قبل همه این وسایلو داشتی اما خب بهرحال برای شروع سال تحصیلی جدید دوست داشتیم که لوازم التحریر نو و تمیز داشته باشی... البته کیف و کفشت از سال ق...
1 مهر 1398
1