ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

یه نامه یه نامه

دیشب طبق عادت همیشگیت، یه کاغذ و یه خودکار گرفتی تا هم نقاشی بکشی هم به قول خودت درس بخونی، من تو آشپزخونه بودم تو هم بعد اینکه نقاشیتو کشیدی کاغذ رو تا کردی و اومدی آشپزخونه، حین اومدن هم با صدای بلند می گفتی: یه نامه یه نامه .... اومدی پیشم و برام نامه آوردی ولی قبل اینکه نامه رو بدی دستم گفتی چشماتو ببند بارو بزن (منظورت این بود که زانو بزنم) از این اشتباهی حرف زدنت خنده ام گرفت. تو هم فهمیدی و گفتی: چی بود بارو ؟ گفتم : زانو مامانی البته قبلا بهت گفته بودم تو یادت رفته بود عزیزدلم اشکالی نداره گل مامان، اتفاقا من عاشق این مدلی حرف زدنتم عزیزم   ...
21 ارديبهشت 1395

مامانی جان الان خسته ام

همین الان از اداره زنگ زدم برات تا حالت رو بپرسم گوشی رو برداشتی و گفتی: مامانی جان من سرم شلوغه کار دارم.... بعد گوشیو دادی مامان بزرگ آخر سر هم دوباره گوشیو گرفتی و گفتی: مامانی جان من خسته ام کاری نداری خدافظ از قراره معلوم دخملم سرش خیلی شلوغ بوده از پرستارت بگم که پاش بدتر شد و بجای یک ماه دوماه باید توی گچ بمونه، ما هم تصمیم گرفتیم این مدت بری مهد، پنجشنبه هفته قبل با هم رفتیم مهد تا من صحبت کنم، از اونجا خیلی خوشت اومد، قرار شد یه هفته 10 روز یک ساعت ببریمت مهد تا عادت کنی بهمین خاطر از مامان بزرگ خواستیم تا بیاد ولی مامان بزرگ هم فقط یه روز تورو برد و دوباره برگشت خونشون، بهمین خاطر من هم تصمیم گرفتم که اصلا نبرمت مهد و ...
14 ارديبهشت 1395

شکستن پای پرستارت

از سه شنبه هفته قبل، پرستارت پاش شکسته و نیومده، توی این مدت مامان بزرگ ها به نوبت اومدن خونمون تا نگهت دارن ولی فکرم حسابی مشغوله که هفته های دیگه رو چکار کنیم. از یه طرف می گم ببرمت مهد از طرف دیگه نمی تونم یهو و بدون آمادگی اینکارو بکنم.راستش اصلا دلم نمیخواد و نمیاد که بذارمت مهد حتی اگه شده یه پرستار دیگه برات بگیرم دلم نمیخواد الان بری مهد. از طرف دیگه پرستارت گفته که بهش تا جمعه فرصت بدم اگه حالش بهتر شد خودش بیاد. حالا موندم چکار کنم امیدوارم همه چی خوب پیش بره خدایا ....
5 ارديبهشت 1395
1