ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

تعطيلات تاسوعا و عاشورا

اين چند روز تعطيلات كلا بوديم خونه بابابزرگ اينا و تو هم حسابي با خالجون اينا بازي كردي تازه حرف زدنت هم بهتر شد چندتا فعل جديد هم ياد گرفتي مثل بخواب، نيست، بخور، اين چند روز هم تو خونه كه با هم هستيم راه ميري و با خودت حرف ميزني البته ماماني كه اون شيرين زبونيهاتو متوجه نميشه آخه خارجي حرف ميزني ولي همينش هم بامزه هست. ديروز كه داشتم دستاتو ميشستم آب كمي داغ بود تو هم تا آب به دستت خورد دستتو كشيدي و گفتي "دا" بعد من گفتم "آخ داغ بود؟ببخشيد ببخشيد" تو هم بعد من تكرار كردي" بشي" يعني ببخشيد از اين مدل حرف زدنها زياد داري مثلا ديشب به چاقو ميگي "آچو"
27 آبان 1392

اين روزهاي ياسمين

اين روزها سعي ميكني از افعال بيشتر استفاده كني و هر فعلي كه من ميگم رو با زبون شيرين خودت تكرار ميكني عزيز دلم، مثلا وقتي ميگم"بريم" تو هم ميگي"بيم" يا "بده" "بخور" جالب اينه كه وقتي غذا ميخواي ميگي "بخور" تا از تلويزيون آتيش مي بيني فوت ميكني در ضمن بعضي از لغات مثل حموم رو كه نصفه ميگفتي الان ديگه كامل ميگي و البته ديگه به "گوگوش" هم نميگي "گوگو" با يه لحن خاصي ميگي "گوگوش" عروسكاتو ميذاري رو پات و براشون لالايي ميخوني و خوابشون ميكني وقتي بهت ميگم بهشون "به" (شير) بده ميچسبونيشون به تنت مثلا داري بهشون شير ميدي. وقتي ميخواي تلويزيون تماشا كني ميري رو پاهاي بابايي دراز ميكشي بعد بلند ميشي جهت تلويزيون رو به سمت خودت تغيير ميدي و بعد ...
20 آبان 1392

يه خبر خوش

اين هفته پنج شنبه تو صاحب يه زندايي جديد شدي دخترم كه از قضا اون هم زندايي مريمه، يعني تو الان دوتا زندايي مريم داري انشاء ا... كه دايجون و مريم خانم خوشبخت بشن. ما كه خيلي خوشحاليم. البته بخاطر محرم فعلا نه جشني دركاره نه عكسي.
18 آبان 1392

اسباب بازيهاي جديد

پنجشنبه هفته قبل نه هفته قبل تر با هم رفتيم از فروشگاه اسباب بازيهاي آموزشي برات چندتا اسباب بازي خريديم كه عكسهاشو توي ادامه مطلب گذاشتم   اين دوتا رو هم بابايي سه شنبه هفته پيش برات خريد عزيزم يه لاك پشت كوچولو و تخته جادويي يه كتاب هم ماماني براي خودش خريد ...
18 آبان 1392

از دست اين سرماخوردگي لعنتي

مثل اينكه اين سرماخوردگي نميخواد دست از سرما برداره، 2 هفته گذشت ولي تو هنوز خوب خوب نشدي با اينكه دوباره هم برديمت دكتر و دكتر چندتا شربت برات نوشت ولي  ديشب باز تب كردي و تا صبح نخوابيدي، ديگه كلافه ي كلافه شدم، خودم هم سرما خوردم و با قرص و شربت سرپام. اين هفته همكارم هم 3 روز مرخصيه و نيست و شده قوز بالا قوز فقط خدا كمك كنه كه حالت بهتر بشه چون واقعا خسته شدم    اين هم ياسمين حال ندار من كه سرماخورده ...
11 آبان 1392

سرماخوردگي و تب مجدد

ديروز كه از سركار برگشتم پرستارت گفت كه يه ساعتيه تب كردي انگار همه خستگي كار تو تنم موند، حتي چند برابر هم شد. بهت شير دادم و گذاشتمت روي پام چون اصلا حوصله نداشتي و مثل هر روز ازم استقبال نكردي. تا يه قدم ازت دور ميشدم گريه ميكردي، كلا بيقرار بودي سريع استامينوفن بهت دادم و از دكتر برات وقت گرفتم منشي گفت 1 ساعت ديگه اونجا باشيم. بايد منتظر ميمونديم بابايي از سركار برگرده تا باهم بريم دكتر. برات لالايي خوندم همونطور رو پاهام خوابت برد منم دراز كشيدم و چشمامو بستم. با صداي كليد در از خواب بيدار شدم. تو هم بيدار شدي، لباستو عوض كردم تا بريم دكتر، مطب دكتر صفار خيلي شلوغ بود يكساعتي نشستيم تا نوبتمون شد. حوصلت سر...
1 آبان 1392
1