ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

روزانه هاي ياسمين

باب اسفنجي

گل مامان يكي از كارتونهايي كه دوست داره كارتون باب اسفنجيه تا كارتونش شروع ميشه يا آهنگشو ميشنوه ميگه"با   با" يعني همون" باب اسفنجي"   ...
23 مهر 1392

روز جهاني كودك مبارك

با يك روز تأخير "روز جهاني كودك" مبارك دختر ناز و عزيزم   رسول اکرم (ص) میفرمایند: همانطور که پدران و مادران، حقوقي بر فرزندان خود دارند و فرزندان در صورت ترک آن حقوق عاق مي شوند، فرزندان نيز حقوقي بر پدر و مادر دارند که پدران و مادران در صورت رعايت نکردن آن عاق فرزندان مي گردند. ...
17 مهر 1392

يك روز از روزهاي ياسمين در 20 ماهگي

(يك روز تعطيل در كنار ياسمين): صبح معمولا تا ساعت 10 ميخوابي، وقتي از خواب بيدار مي شي و مي بيني كه من كنارت هستم خوشحال مي شي و ميخندي آخه روزهاي عادي وقتي از خواب بيدار ميشي پرستارت رو مي بيني. بعد از شونه زدن موهات و بستن اونها ميرم آشپزخونه و برات فرني درست ميكنم (فرني با شيره خرما) آخه صبحانه هيچ چيزي غير از فرني نميخوري. براي خوردن فرني هم مراسم داري اول بايد بياي روي پاهام بشيني و با تماشاي تلوزيون و كلي ادا و اصول اونو بخوري. حدود ساعت 12 هم اگر "به" يا همون "شير به زبون خودت" نخوري سوپ ميخوري و ساعت 2 هم ناهار ميخوري. اين وسط هم خودتو با تلوزيون يا اسباب بازيهات مشغول ميكني. جديدا وقتي ميخواي غذا بخوري ميدوئي مي ...
15 مهر 1392

وبلاگت يكساله شد

روز چهارشنبه 10 مهرماه وبلاگت يكساله شد گلم، اميد كه ساليان سال بتونم بهترين و شيرين ترين خاطرات زندگيت رو اينجا ثبت كنم ياسمينم انشاءا...   ...
13 مهر 1392

خريد لباس پائيزي

پنج شنبه صبح مامان بزرگ (مامان مهربون و دوست داشتني ماماني)اومد خونمون... آخه اين هفته ما نرفتيم خونه بابابزرگ اينا به دليل سرفه هات كه هنوز خوب نشده ...بهمين خاطر مامان بزرگ اومد ديدنمون، عصر بعد از رفتن مامان بزرگ من و تو باهم رفتيم خريد و چند دست لباس پائيزي برات گرفتم بعد از خريد پياده تا خونه برگشتيم كه خيلي هم خوش گذشت مادر و دختر دو تايي اين هم از عكسهاي لباسهات عزيزم   البته پول خريد اين لباسهارو مامان بزرگ و بابابزرگ چند وقت پيش زحمت كشيدن و دادن كه ماماني الان فرصت كرد بره براي خريد، مرسسسسسسسسسسسسي مامان بزرگ و بابابزرگ تو راه برگشت به خونه از يه مغازه اين عروسك كوشولو يا بقول خودت "ني ...
13 مهر 1392

خالجون حوا

ديروز تو و بابايي داشتيد كليپ تولدتو نگاه ميكردين كه به عكس خالجون حوا رسيد، تو هم تا عكس خالجون رو ديدي گفتي "نه" آخه اين "نه" داستان داره، بالاخره من گفتم بگو خالجون حوا" تو هم گفتي "حبا" آ آخرش رو هم كشيدي الهي من قربون اون حرف زدنت بشم... از سرمات بگم كه هنوز خوب نشده البته عطسه هات قطع شد و سرفه هات ادامه داره    ...
8 مهر 1392