ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه سن داره

روزانه هاي ياسمين

سلام سمين

اين هفته ياد گرفتي بگي سلام، ديروز كه از اداره بهت زنگ زدم خودت گوشي رو برداشتي و گفتي سلام يا تو خونه كه هستيم از اين اتاق به اون اتاق مي ري مياي با يه لحني ميگي "سلام" ، اسمت رو هم در حد "سمين" ياد گرفتي تقريبا هر كلمه اي كه بهت ميگيم رو تكرار مي كني ولي با همون شيرين زبوني خودت مثل: "پياس (پياز) تيتاب (كتاب) و ... روز يكشنبه بردمت آرايشگاه براي كوتاهي مو ، توي آرايشگاه دقيقا مثل پارسال با موبايل سرگرمت كردم البته با كمك يه خانم ديگه تا اينكه كوتاهي موهات انجام شد، قيافه ات خيلي عوض شد انگار كوچولوتر شدي، بقول بابايي مثل پسربچه هاي شيطون شدي (عكستو بعدا ميذارم). ديشب زنگ زديم براي مامان بزرگ اينا، بابابزرگ گوشي رو برداشت و تو هم در يك ...
27 اسفند 1392

عيد داره مياد

عيد داره مياد و همه در تب و تاب خريد عيد و خونه تكوني و سبزه هفت سين و ... هستن، خلاصه سر همه شلوغه، اين روزهاي آخر سال رو خيلي دوست دارم، وقتي همه در تكاپو و جنب و جوش هستن واقعا ديدني و قشنگه خصوصا اينكه اين دو سال اخير انگيزه ي ما براي رسيدن به سال نو و چيدن سفره ي هفت سين دوچندان شده چراكه يه موجود نازنين و معصوم به جمع ما اضافه شده و اون تويي عزيز دلم، وقتي برات خريد ميرم خيلي خيلي لذت بخشه فقط دلم ميخواد هرچي دارم و ندارم براي تو باشه و توي مهمانيهاي عيد تو مثل ستاره بدرخشي و از هر نظر كامل كامل باشي و هيچ كاستي احساس نكني از طرفي دلم براي اون خانواده هايي كه اين روزها و شبها حسرت خريد لباس نو عيد براي بچه هاشون دارن واقعا مي سوزه انشا...
11 اسفند 1392

اي بابا

ديشب قبل از خواب باز شيطنتت گل كرد ... رفتي بالاي صندلي، برق رو خاموش و روشن ميكردي كه بابايي حوصله اش سر رفت و گفت "اي بابا" بعد تو هم شروع كردي به تكرار كردن " اي بابا" البته بجاي اينكه بگي"اي ey" ميگفتي "ايي eii" بعدش بابايي هم خنده اش گرفت و تو هم از خداخواسته كه ديرتر بخوابي به كارت ادامه دادي شيطون بلا... دوشنبه مامان بزرگ از شيراز برگشت كه دايجون و زندايي هم بخاطر كاري همراه مامان بزرگ اومدن ، ما هم براي ديدن دايجون اينا شب رفتيم خونه ي بابابزرگ ، تقريبا بعد از 5 ماه دايجون رو ديدي ولي طوري ميبوسيديش و دوستش داشتي كه انگار هر هفته دايجون رو مي بيني، همون اول با ديدن دايجون اينا دنبال علي و محمد مي گشتي ولي بچه ها كه نيومده بودن، با ...
7 اسفند 1392
1