ياسمين جانياسمين جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه سن داره

روزانه هاي ياسمين

تولد 2 سالگي، از شير گرفتن و دردسرهايش

از چهارشنبه ديگه شير بهت ندادم، تو هم اصلا عكس العمل خوبي نداشتي شب خيلي بد خوابيدي و تمام مدت روي پاي من يا بابايي بودي، پنجشنبه صبح رفتيم مركز بهداشت براي قد و وزن كه همه چيز خوب بود، براي وزن خودت با پاي خودت رفتي بالاي ترازو ولي موقع اندازه گيري قدت يهو ترسيدي و گريه كردي آخه خانمه بهت گفت سرت رو بچسبون به ميله كه تو يهو ترسيدي، بعد از مركز بهداشت رفتيم آتليه براي گرفتن عكس كه تعطيل بود و گفتن 4 به بعد ميان، ما هم از فرصت استفاده كرديم و رفتيم قدم زديم چون هوا خيلي خوب بود، اول من و تو باهم رفتيم خانه و كاشانه كه اونجا همه چي رو دست زدي بعد با بابايي رفتيم بازار، همون اول بازار بادكنك ديدي و يك بادكنك خرگوشي برات خريديم كه 10 قدم باهاش ر...
30 دی 1392

روزهاي آخر 2 سالگي

از شنبه هفته قبل شروع كردم كه شيردادن بهت رو كم كنم كه خداروشكر جواب داد و فعلا فقط شبها موقع لالا شير ميخوري تا اينكه آخر اين هفته بطور كامل شير دادنت رو قطع كنم. اميدوارم واكنشت خيلي بد نباشه... از اين روزهات بگم: اين هفته پنجشنبه ناهار خونه ي زندايي جديد دعوت بوديم توي راه رفتن به مهموني توي ماشين كلي براي بابابزرگ و مامان بزرگ شيرين كاري كردي، با آهنگهاي شاد ميرقصيدي و از مامان بزرگ ميخواستي برات دست بزنه و از بابابزرگ هم ميخواستي نگات كنه كه يه اتفاق جالب هم افتاد و اون اينكه با اون لحن شيرين خودت بابابزرگ روصدا زدي : "باباشو" ازت خواستم مامان بزرگ هم بگي كه اون رو هم با همون لحن گفتي "مامان شو" و البته بهتره نگم كه توي مهموني چقدر شي...
22 دی 1392